لیام به خاطر صدایی که از دویدن با سرعت لوکاس توی بیمارستان درست شده بود یکم اذیت شد و سرش رو روی شونم جا به جا کرد و يه صدای نا مفهوم مثل ناله از دهنش خارج شد....دستمو روی دستش که توی دست دیگم بود کشیدم تا آروم شه و دوباره بخوابه...
از یه طرف دلم نمی خواست لوکاس اینجوری بدوعه چون لیام همین دودقیقه پیش خوابش برد و میدونم که کل دیروز رو بیدار بوده، از طرفی ام وقتی لوکاس با این سرعت داره میدوعه لابد خبر مهمی رو داره....
امید وارم خبر های خوبی رو با خودت آورده باشی پسر...
لوکاس نفس نفس زنان جلوی ما وایساد...
"ما...مامانم...."
آب دهنشو قورت داد و دوباره نفس نفس زد
از قیافش میشد فهمید که چه خبری رو همراه خودش داره...
يه نفس عمیق کشیدم....
یکم احساس سبکی کردم و پیش خودم گفتم...
خبری که می خوای بدی شاید نوید بخش تموم شدن این روزای پر از عذاب که هرروز کندتر از روز قبل میگذشت باشه...
لیام بیدار شد و سرش رو سریع از رو شونم برداشت...
چشماش نیمه باز بودن و با دستاش شقیقه هاشو می مالید..."چی شده لوکاس...؟!"
لوکاس با ذوق دستاشو تو هوا تکون داد
"مامانم......مامانم انگشتشو تکون دااااد...."
و خودشو پرت کرد تو بغل برادرش...
يه لبخند بزرگ روی لبام اومد وقتی این صحنه رو دیدم و از اون مهمتر خبر به هوش اومدن مامان لیام رو شنیدم...
لیام یه خنده قشنگ روی لبای بی رنگ و روش داشت و کلی اشک توی چشماش که یکی یکی از چشماش فرار میکردن....
برادرش رو بغل کرده بود و دستشو روی سر برادرکوچکترش که تو گردنش بود میکشید...
"مامان برگشته لوکاس.... دیگه لازم نیست نگران باشیم.... اون برگشته پیش ما..."
دلم می خواست برم و لیام رو بغل کنم و بهش تبریک بگم ولی حیفم اومد این خلوت برادرانه رو خراب کنم... پس فقط با خنده ی رو لبم و احساس شادی که درونم داشت بالا و پایین میپرید به این صحنه ی قشنگ نگاه کردم و ازش لذت بردم...
توی دلم داشتم برای هزارمین بار از خدا تشکر می کردم که يه بار دیگه توی بدترین شرایط به بهترین شکل ممکن خودشو نشون داد...
داشتم برای هزارمین بار برای برگشتن يه لبخند از ته از دل روی لبای لیام ازش تشکر میکردم...
داشتم ازش تشکر میکردم که نزاشت لیام من نابود شه...
ازش تشکر کردم که نزاشت زندگیه زندگیم نابود شه....