امیلی هیچ وقت شبا با من تماس نمیگره.... این یکم عجیبه....
"بله...؟؟؟"وایسا ببینم... از اونور خط...صدایه.... صدای جیغ زدن و گریه کردن میاد؟!؟
"سلام آقای مالیک... من کایلیم خواهر امیلی.... میشه لطفا به ما کمک کنین... ميشه لطفا بیاین اینجا؟!؟"
وات د فاک اونجا چه خبره؟!؟
"آره حتما.... فقط بگو چی شده کجا باید بیام....؟!؟"
"مامانم داره خواهرم رو میکشه توروخدا بیایییییین.... لطفا"
اون این حرف رو با گریه گفت
"خیلی خب آدرس رو بگو من همین الان راه میفتم...."
اون تند تند آدرس دقیق خونشون رو داد
وقتی قطع کردم دیدم لیام داره با نگرانی نگاهم میکنه
"اتفاقی افتاده زین؟!!"
"آره واسه یکی از آشنا هام مشکل پیش اومده باید زود برم....ببخشید که تنهات میزارم اگه وقت داشتم حتما میرسوندمت"
من اورم رو از پشتی صندلیم چنگ زدم و داشتم میرفتم که لیام مچ دستم رو گرفت
"صبر کن...می خوای باهات بیام....؟؟"
"نه ممنون.... مرسی از پیشنهادت لیام " يه لبخند سریع بهش زدم و رفتم
من سعی کردم با آخرین سرعت خودم رو برسونم خونه ی امیلی... اون نزدیک دوساله که تحت حمایت منه.... روزایی که نمی رم گالری اون به جام میره.... اون يه جورایی کمک دستم هم هست....من يه تقویم دارم که اگه قراره تو هر روزی کاری انجام بدم از چند وقت جلوتر اونجا تو اون روز می نویسم، این تقویم مخصوص کارای غیر شخصی و کارای مربوط آلیس عه...این تقویم همیشه روی میزم تو گالریه و تنها کسی که حق داره ببینتش امیلیه.... اون همیشه چند روز جلوتر و روز قبل از انجام يه کار به من یادآوری میکنه که مثلا باید کجا برم...خب البته که من آلزایمر ندارم یا اینقدرام خنگ نیستم که قرارهام یادم بره...من امیلی رو استخدام کردم تا هم حقوق بگیره هم خیالم راحت باشه که جای خوبی کار میکنه و ازش سوءاستفاده نمیشه....
من وقتی رسیدم جلوی در خونشون صدای جیغ و گریه هم زمان میومد...من سریع زنگ در رو زدم و همراه باهاش تند تند در میزدم....
يه دختر با قد متوسط و چشمای آبی کمرنگ و مو های بلوند در رو باز کرد....رو صورتش جای اشک بود....اون حتما همونیه که با گوشه امیلی به من زنگ زد...کایلی
"سلام چی شده....؟!!"
"مامانم.... مامانم می خواد امیلی رو بکشه... يه کاری بکنین...لطفا"
دوباره شروع کرد به گریه کردن
"باشه آروم باش...."
من سریع رفتم تو.... کل خونه بهم ریخته بود....
مامان امیلی با يه کاتر تقریبا بزرگ داشت دنبال امیلی می دوید و داد میزد :