از نگاه زین :بین چشمامو یکم باز کردم و دوباره بستمشون....
چشمام انگار داشت میسوخت....
وقتی چشمام آرومتر شد دوباره چند بار پلک زدم تا به نور عادت کنم....
سرمو یکم رو سینه ی لیام آروم جا به جا کردم تا بیدار نشه...
با انگشتم آروم روی تیشرتش شکل های نا مفهوم میکشیدم...
مثل بقیه روزایی که از نظر روحی و عصبی حالم خوب نیست دهنم بسته شده....
انگار که یکی از بیرون مهر و مومش کرده....
کلی حرف برای زدن دارم و در عین حال هیچ حرفی برای زدن ندارم......
در حال حاضر این جا...کنار لیام وقتی سرم رو سینشه امن ترین جای دنیاس برای من...
امن ترین جا واسه يه آدمی که هیچ کس اونو نفهمید و درک نکرد...
یعنی نخواسته که درک کنه...
برای همه اول خودشون مهم بودن بعد دیگران....
درست برعکسه من.....
مامانم....بابام.... آدمایی که تو زندگیم اومدن و رفتن....
آدما رسم موندن رو بلد نیستن نه...؟!
شاید واقعا نه....
اونا فقط يه چیزی رو بلدن....
رفتن و رفتن و رفتن...
آدما مثل دومینو میمونن....
ضربه می خورن و ضربه میزنن تا بالاخره، آخره این زنجیره همه از پا میوفتن...
چه زنجیره ی بدی.....
چقدر پست...
چقدر ظالمانه....
البته اگه بخوایم از یه سمت دیگه به این موضوع نگاه کنیم آدمای محصور تو این زنجیره بی گناهن..... اونا خودشون هم قربانین....
ولی نه....
این اصلا دلیل درستی نیست...
این که جلوی خودتو نگیریو به خودت نیای و به بقیه آسیب بزنی چون یکی به تو آسیب زده....
نه....
تو حق نداری قربانی کنی چون خودت يه قربانی ای...
این که تو قربانی شدی تقصیر دیگران نیست....
پس حق نداری زورتو به کسایی که نباید برسونی...
دستمو آروم روی شکم لیام گذاشتم و در يه فکر دیگه بدون این که من بخوام تو سرم باز شد....
لیام....
من تازه داشتم با ترس رفتن آدما از پیشم کنار میومدم....
کنار میومدم، کنارش نمیزاشتم....!!
چون هیچ وقت نمیشه از این احتمال، ساده گذشت....