chapter 5

3K 381 169
                                    

بر عکس همیشه که وقتی ساعت گوشیم زنگ میخورد و من کلی باهاش کلنجار میرفتم امروز سریع از جام پاشدم و شروع کردم به آماده شدن...مامانم ام خیلی سخت با گفتن این که يه شیر کاکائو و کیک به جای صبحونه می خورم راضی شد و گذاشت که از در خونه بیام بیرون...

من استرس دارم... آخه چرا...؟!
من انگار رو هوام...
چته پسر؟!! مگه می خوای اتم بشکافی...؟!؟
من اصلا نفهمیدم کی و چجوری رسیدم جلوی در خونه ی آلیس...
پیاده شدم و رفتم تا آلیس رو از مامانش تحویل بگیرم...
وقتی نشستیم تو ماشین هر دو مون چند دقیقه‌ای تو سکوت بودیم.. که آلیس شکوندش...
" زین... تو خوبی!؟ "
آلیس تنها کسیه که معمولا با اولین سوال جوابش رو میدم... چون من معمولا حتی اگه بد هم باشم جواب این سوال رو با (آره... چطور!؟؟؟!؟) میدم... دروغ گو نیستم... من از دروغ بیزارم... اصلا صادق بودن از بارز ترین صفت های من پیش کسایی که من رو میشناسن،که البته تعدادشون خیلی نیست چون من معمولا با هر کسی خیلی صمیمی نمی شم و هر کسی رو به حریمم و زندگیم راه نمی دم...

"نه..."

"کاملا مشخصه..."

"یعنی اینقدر تابلو عه...؟!"

"قیافت داد میزنه که يه چیزیت هست..."
من هیچ وقت نتونستم جلوی نشون دادنه احساساتم توسط صورتم رو بگیرم... صورتم همیشه لوم میده....

"استرس دارم آلیس... یه استرس بیخودی..."

" خب واسه چی...!؟؟"

کلی با خودم کلنجار رفتم و با گرفتن قول ازش که راجبم فکر بد نکنه و به کسی نگه ماجرا رو بهش گفتم...
"همین!!؟"

"آره..."

"هی تو بیخودی نگرانی... سخت نگیر"

" نمی تونم آلیس ... "

"میتونی... وقتی من میگم می تونی یعنی می تونی"
اون دست آزادم که به فرمون نبود رو با دست کوچیکش گرفت و دستم فشار داد و سعی کرد که آرومم کنه... فرشته کوچولو ی کیوت من...منم بهش يه لبخند واقعی زدم...

وقتی که رسیدیم قلبم داشت به طرز عجیبی تند میزد...یهو دیدم که یکی داره آستین اورم رو میکشه... خب قطعا کسی جر آلیس نبود...بهم اشاره کرد که گوشم رو بیارم جلو..من خم شدم تا هم قدش شم... اون يه دستشو گذاشت يه طرف صورتم و دست دیگش رو جلوی گوش من و دهن خودش تا کسی حرفمون رو نشنوه...

" هی تو میتونی زینی...باشه...!؟! "

چقدر خوب شد که تورو با خودم آوردم فرشته کوچولو...

يه نفس عمیق کشیدم و گفتم باشه و دستش رو گرفتم و دوتایی رفتیم داخل سالن...

یکم سالن رو نگاه کردم تا ببینم لیام کجا نشسته... من هم حسه خوبی دارم هم حسه بد....حس خوب به خاطر این که من اینجام تا خودمو معرفی کنم و لیام رو از نزدیک ببینم اینجام که شاهد موفقیتش باشم...اما يه حسه بد که نصفش بر میگرده به اعتماد به نفس پایین ام و نصفش بر میگرده به حس ششم ام که ميگه امروز قرار نیست خوب پیش بره... صادقانه بگم حس بدم داره به حسه خوبم غلبه میکنه...

Feel MeWhere stories live. Discover now