تصمیم گرفتم هیچی نگم و برم خونه و وقتی که برگشت خونه به این کارش رسیدگی کنیم... دختره ی هرزه.... باورم نمیشه اونی که داشت تو ماشین اونجوری آه وناله ميكرد خواهر منه....!!!
رفتم خونه و خرید هارو گذاشتم تو آشپزخونه.... مامان ازم تشکر کرد و من رفتم جلوی تلویزیون نشستم....
فکر لیزا از سرم بیرون نمی ره.... شاید مقصر اینکه لیزا به اینجا رسیده من بودم...شاید من باید بیشتر کنترلش میکردم....
ولی من حواسم بهش بود....از کاراش خبر داشتم ولی میگفتم حالا که ضربه روحی خورده من خیلی بهش سخت نگیرم.... من میدونستم که روزاشو با گشتن با پسرا و دوستاش میگذرونه....
حتی میدونستم که به فاک میره.... ولی خب به این خیلی اهمیت ندادم و نمی دم چون اونم يه آدمه.... و به خصوص جوون و نمیشه منکر نیاز های جنسیش شد....
ولی نمی دونستم تا این حد پیش رفته و از قید و بند همه چی بیرون اومده که دیگه هیچی براش مهم نیست و با تو ماشین به فاک رفتن اونم تو محله ی خودش هیچ مشکلی نداره...
شاید من باید حواسم بیشتر بهش میبود...
مامانم و نینا با وسایل چایی و میوه تو دستشون اومدن پیشم......لوکاس هم که خونه نیست و حتما تو این فاصله که من برم و برگردم رفته استخر....
"خب چه خبر لیام....؟!"
"هیچی خبر خاصی نیست نینا....امروزم يه روز بود مثل روزای دیگه...تو چی؟!!"
چرا خبر هست....يه خبر که رفته رو مخم... خبر هرزگی خواهرم.... خبر هرزگی لیزا......
"منم هیچی... فقط امروز معلم زیستمون یکم رفت رو مخم که مسئله خاصی نیست .... اون یکم دیوونس و همه اینو میدونن... بیچاره با خودشم درگیره..."
نینا خندید و گفت....
"اوه... آره بیشتر معلم ها همینن...حالا دانشگاه که بیای خیلی بدتره... اونا از معلم ها ام دیوونه ترن...."
منو نینا مشغول حرف زدن بودیم که مامان کنترل تلویزیون رو برداشت و کانال رو عوض کرد...
"الان اخبار داره..."
مامانم گفت و صدای تلویزیون رو زیاد کرد...
خب در واقع اینکه تلویزیون کدوم کانال رو پخش کنه اصلا برام مهم نیست... من الان مهم ترین دغدغه ام خواهرمه...
وقتی اخبار داشت پخش میشد یکی از خبرهاش باعث شد يه يه حسی مثل اضطراب و ترس بیاد سراغم....
اخبار گفت که ازدواج هم جنس گرا ها تو فرانسه آزاد شده...
هم جنس گراها ....هم جنس گرا ها.... هم جنس گراها...
این کلمه مدام تو سرم تکرار میشه...لعنتی.....
بزار یه امتحانی بکنم....