از نگاه زین :
ماشینم رو پارک کردم و رفتم سمت آسانسورو منتظر شدم که آسانسور بیاد پایین...
عدد 32 رو زدم و یکم تو آینه ی آسانسور با موهام ور رفتم و آهنگ مورد علاقمو واسه خودم خوندم...
از خستگی زیاد سرمو به آسانسور تکیه دادم و منتظر شدم که به طبقه ی خونمون برسه....
میدونی هرچقدرم که مامانم رو مخمه ولی خب بازم بین خانواده بودن و خوردن دست پخت مامان يه چیز دیگس....
درسته که منم آشپزیه بدی ندارم، ولی بازم غذای مامانم رو اصلا نمیشه با چیزی که من میپزم مقایسه کرد....
البته که فقط غذا دلیل به خونه ی پدری اومدنم نیست ولی خب الان گشنمه و دلم یه خوراکی خوشمزه می خواد...
تو این دو سه هفته من بیشتر روزا رو میومدم خونه پیش مامان اینا.... تا بهم گیر ندن و دوباره به خاطر اینکه یه خونه ی جدا واسه خودم گرفتم، سرزنشم نکنن..... از طرفی با وجود همه ی علاقه ای که برای نبودن و فرار از این خونه و آدماش دارم ولی به هر حال اونا خانوادمن و من دلم براشون تنگ میشه.... وظیفه و دل تنگی تنها دلیل های من واسه پا گذاشتن تو خونه ایه که ازش فراریم.....
خونه ای که من تو بیست سالگی ازش خداحافظی کردم و رفتم تا یکم آرامش داشته باشم....
اونا خودشون باعث شدن که من و زک از خونه فراری باشیم و اینقدر بیرون از خونه با کار یا هر چیز دیگه ای سر خودمون رو گرم کنیم تا زمان کمتری رو تو خونه باشیم...... ولی بازم به هر حال اونا پدر و مادره مان و پایه های محکم خانواده....
با وایسادن آسانسور خودمو از آسانسور که الان برام حکم يه تشک پر قو داشت جدا کردمو ازش اومدم بیرون...
زنگ خونرو زدم و مامانم به سرعت درو باز کرد....پشت در بود؟!!
"سلللام زین..."
نیش مامانم تا ته باز بود و باز اون دختره مایلی کنارش بود...
آره فک کنم اسمش همین بود....
اصلا چه فرقی میکنه؟؟؟ هایلی........مایلی..... میکی....مینی....اصلا میله، مامی، ماشین یا هرچی....
مهم اینه من از این دختره خوشم نمیاد... اصلا حس خوبی بهش ندارم.......
با شناختی که از مامانم دارم میدونم این دختره قراره واسم دردسر شه.....می دونم دیگه.... الان برم تو دوباره شروع میکنه.... مایلی اله، مایلی بله.... مایلی خیلی دختر خوبیه، مایلی خانواده داره، مایلی با شخصیته، مایلی مایلی مایلی مایلی مایلی مایلی.....
این کارای رو مخ مامان از تفکرات رو مخ ترش منشا میگره....
ميگه اگه جوون زود ازدواج نکنه به بی راهه کشیده میشه....!!!!!!