proposal: پیشنهاددستشو از زیره پتوی گرمش بیرون کشید و همونجوری که به شکم روی تخت خوابیده بود سعی داشت با چشم های بسته دنباله ساعتی بگرده که صداش به طرز وحشتناکی روی اعصابش بود.
دستشو روی میزه کوچیکی که کناره تختش بود حرکت داد تا شاید بتونه ساعتو پیدا کنه و خفش کنه.
پلکایی که با تمام قدرتشون به هم چسبیده بودنو به سختی از هم باز کرد و دستشو با عصبانیت به سمت ساعت برد و با کلافگی خاموشش کرد.
توی جاش غلط زد و ساعد دستشو روی چشماش گذاشت.
_ر: آقای تاملینسون......بجای خاموش کردن ساعت.....لطفا از تختتون بلند شید.......شما که نمیخواین آخرین امتحانه ترمو از دست بدید؟...........اوه.....آره.....شاید شما واقعا میخواید تابستونو بجای خوابیدن..._
ولی قبل از اینکه بتونه حرفشو کامل کنه لویی دکمه ی قطع اتصاله تلفنو زدو بلند داد زد : خفه شو ریچ.
اینو گفتو سریع از تختش بلند شدو وارد دستشویی شد و بعد اینکه مسواک زد و صورتشو شست شروع به آماده شدن کردن.
یه شلوار جین مشکی با تیشرت سورمه ایی.
کولشو روی شونش انداختو سویچشو از روی دراور برداشت و با سرعت از اتاقه بزرگش خارج شد.
پله هارو تند تند پایین اومد و با دو خودشو به در رسوند .ر: آقای تاملینسون......صبحانه.
لویی همونجوری که بند های کفشه آل استارشو میپوشید داد زدو گفت : نمیخورم ریچ.....به اندازه ی کافی دیرم شده.
ر: شما که نمیخواین آخرین امتحانتونو....
لو: این آخرین امتحانم نیست.
و قبل از اینکه سرو کله ی مامانش یا ریچل پیدا بشه تا بخوان سه ساعت راجبه نقشه مهمه صبحانه در زندگی حرف بزنن از خونه بیرون رفت و سریع سوار لامبورگینی ( Aventador ) مشکیش شدو با آخرین سرعتش از عمارته بزرگه تاملینسون ها خارج شد و به سمت دانشگاه حرکت کرد.به ساعت مچیه رولکسش که ساعت 7:45 دقیقه رو نشون میداد نگاه کرد و با بیشتر فشار دادنه پداله گاز، سرعت ماشینو تا جای ممکن زیاد کرد.
با آخرین سرعت ماشینو توی پارکینگ دانشگاه پارک کردو با عجله ازش پیاده شد و با دو خودشو به سالن امتحانات رسوند و خب...
اون مثل همیشه خوشانس بود چون هنوز امتحان شروع نشده بود.همونجوری که نفس نفس میزد خودکارشو از توی کیفش برداشت و کیفشو گوشه ی سالن پرت کردو روی صندلیه تک نفرش نشست.
موهاشو تا حدی از توی صورتش کنار زد و نفس عمیقی کشید تا ضربانه زیاده قلبش که بخاطره زیاد دویدن بود آروم بشه.
سرشو بالا اورد و به اسکات( دوست صمیمیش) که با فاصله روی صندلیه کنارش نشسته بود نگاه کرد.
اسکات اخم کردو حالت سوالی به لویی نگاه کردو لب زد: چرا اینقدر دیر اومدی؟
YOU ARE READING
INCURABLE (L.S)
Fanfictionهیس... حواس تنهایی ام را با خاطرات باتو بودن پرت کرده ام...بگو کسی حرفی نزند... بگذار لحظه ای آرام بگیرم...