"defenceless: بیپناهی"
اونقدر تاریک بود که حتی پلک زدن های گاه بی گاهش رو حس نمیکرد...
درواقع توی باز یا بسته بودنِ چشم هاش هیچ تفاوتی نمیدید پس ترجیح میداد پلک هاش رو روی هم بزاره و با تمرکز بیشتری به سمتِ جلو قدم برداره.شاید ایندفعه حق با نایل بود و بهتر بود تا مستقیم به اتاقش میرفت و فکرِ پایین رفتنِ از پله هایی که توی تاریکی فرو رفته بودن رو از ذهنش بیردن میکرد.
ولی در هر حال...
الان لویی اینجاست...با چشم های بسته، قلبی که بخاطرهِ ترس و هیجان با آخرین سرعت میتپه، دست هایی که بدون هیچ درنگ یا مکثی به دیوار کشیده میشن تا تعادلش رو حفظ کنه و تا حدی بهش دلگرمی بدن، با افکارِ وحشتناک و ترسناکی که دربارهی انتهایه این راهروی طولانی توی ذهنش ساخته میشن و شکل پیدا میکنن.
و متاسفانه سکوتِ بیش از اندازهایی که همراه با تاریکی خودنمایی میکرد باعث میشد تا ذهنِ لویی فرصتِ بیشتری برای ساختن و شکل دادن به افکارِ خیالی و غیر واقعی بده.
برای همین بعد از اینکه آبِ دهنش رو به سختی قورت داد لبهاش که از ترس و هیجان خشک شده بودن رو از هم جدا کرد و درحالی که نوکِ انگشت هاش رو به دیوار میکشید و آروم آروم قدم برمیداشت شروع به خوندنِ تنها آهنگی که توی اون موقعیت به ذهنش میرسید کرد.
لو:
I’m not afraid to take a stand
من نمی ترسم تا بلند بشم
Everybody come take my hand
همه بیاین دست های من رو بگیرین
We’ll walk this road together, through the storm
ما این جاده رو باهم میریم از میان این طوفان
Whatever weather, cold or warm
هرجور که هوا باشه سرد یا گرم
Just let you know that, you’re not alone
فقط بدون تو تنها نیستی
صداش میلرزید و بغضِ بزرگی که از ترس و تنهایی توی گلوش ایجاد شده بود ولوم صداش رو تا جایی که در حدِ زمزمه باقی بمونه پایین میاورد و بهش اجازهی آزاد شدن نمیداد.
دوباره و دوباره آهنگی که نه اسمِ خوانندش و نه ادامهی متنش رو به یاد داشت رو زمزمه کرد و خودش رو لعنت فرستاد که چرا به حرف نایل گوش نداده..
توی اون لحظه نایل از یه نگهبانِ عقدهایی، سختگیر، بداخلاق و همیشه عصبی به منجی و هدایت کنندهی زندگیه تاسف بارش تبدیل شده بود.
از حسِ بیپناهی و ترسی که ندیدن و کوری بهش منتقل میکرد و دوباره داشت طعمِ تلخش رو میچشید قطراتِ اشک، پشتِ پلک های بستش جمع شدن و منتظرِ یه تلنگر بودن تا گونه هاش رو خیس کنن.
YOU ARE READING
INCURABLE (L.S)
Fanfictionهیس... حواس تنهایی ام را با خاطرات باتو بودن پرت کرده ام...بگو کسی حرفی نزند... بگذار لحظه ای آرام بگیرم...