سکوت...
سکوت...
سکوت...
و باز هم سکوت.اگه بعد از این مدت طولانی این سکوتِ عذاب آور رو نشکنه...
معلوم نیست...
شاید اون پسره زیبا و خیره کننده با چشم های سبزه پر رنگش نگاهشو ازش بگیره و از دره مخفیی که هنوز باز مونده خارج بشه و...برای همیشه تنهاش بزاره...
درست مثل کاری که لویی حدوده سی روزه قبل باهاش کرد.ولی گروبز باید اینو بدونه که این تنها شدن و تنها گذاشتن ناخواسته و اجباری بود...
غیر از اینه که الان با اون تیله های وحشیش داره وضعیت داغونِ لویشو تماشا میکنه؟اوه....اشتباه شد...
فقط "لویی"...
ضمیر مالکیت متعلق به سی روزه قبل بود.
درست برای اون دو روزی که "لویی" رو با تمام وجود بوسید و بهش درباره ی معصومیت و بامزه بودنِ بیش از اندازه ی چهره ی زیباش گفت.خب...
الان دیگه حدوده سی روز، از اون دو روزی که با وجوده کم بودنش بینهایت زیبا و قشنگ بود، گذشته بود.گذشته...
و چیزی که متعلق به گذشتش هیچ جایگاهی در زمانِ حال نداره.بدون اینکه هیچ حرکتی داشته باشه با تیله هایی که کم کم پشت لایه ایی از اشک پنهان میشدن به کسی که حدوده یک ماهِ پیش دوستداشتنی ترین دقایق رو براش رقم زده بود نگاه میکرد و با دقت نگاهشو روی اجزای صورتِ پسره مقابلش میگردوند.
هر چند ثانیه یکبار لب های خشک شدشرو از هم جدا میکرد تا تمام سوالاتی که دقیقا مثلِ یه موشِ گرسنه و وحشی ذهنش رو میجویدن رو به زبون بیاره و بعد از اون از بین لب هاش خارج کنه...
ولی هر بار که اینکارو میکرد این تنها هوای مرطوب و مملو از اکسیژنِ اتاق بود که به جای کلمات از بین لب هاش رفتو آمد میکردن.
قلبش با نهایت سرعت خودشو به دنده هاش میکوبید تا بیرحمانه دردِ قفسه ی سینش رو بیشتر و بیشتر کنه.
پسر، خوشتیپ شده بود......درست برعکسِ لویی که با ضعف و خستگی گوشه ایی از اتاق چمباتمه زده بود، زانوهاشو بغل کرده بود و با چشمای خیسش به "شاید" معشوقش نگاه میکرد.
تیله های سبزی که بدن و چهره ی لویی که توی این سی روز به طوره غیر قابلِ درکی بی روح و لاغر شده بودن رو زیر نظر گرفته بود.
لب های گوشتی و زیبایی که میتونست به یاد بیاره چجوری روی لب هاش حرکت میکردن.
دست هایی که چجور به نرمی برای ادامه بوسه موهاشو نوازش میکردن و در آخر...
گ: لویی.
صدای خش دار و زیباش.
آخ...
صداش..
لویی کم کم داشت این صدای زیبا و آرامش بخش رو از یاد میبرد.
YOU ARE READING
INCURABLE (L.S)
Fanfictionهیس... حواس تنهایی ام را با خاطرات باتو بودن پرت کرده ام...بگو کسی حرفی نزند... بگذار لحظه ای آرام بگیرم...