"unknown :مجهول،ناشناس "
سرش رو پایین گرفته بود و بدونِ اهمییت دادن به حضورِ پسری که با فاصله ی چند متری ازش کنارِ دیوار ایستاده بود و هر وقت، دیده کدر و ناواضحش براش مشکل ایجاد میکردن به سرعت کمکش میکرد، از حسِ خوبِ برخوردِ قطره های آبِ گرم با پوستِ کثیفش لذت میبرد.
با اینکه بخاطرِ تماسِ آبِ گرم با زخم های حک شده ی روی بازوها و پشتش از درد میلرزید و از سوزشش تا سرحدِ مرگ میرفت ولی حاضر نبود با کنار رفتنش از زیرِ دوشِ آبِ گرم به این حسِ مملو از درد و لذت خاتمه بده.
حسِ درد و سوزش رو که همیشهی خدا توی تمامِ نقاطِ بدنش داشت...
پس میارزید اگه درد بکشه ولی حرکتِ آبِ گرم روی پوستش رو احساس کنه.با یادآوریه اینکه مثلِ سریه قبل فقط زمانِ مشخصی رو برای حمام کردن در اختیار داره نالید و بادیده تارش باعجله دنبالِ شامپو گشت.
زین با دیدنِ عجله ی لویی یه قدم به سمتِ جلو برداشتو با صدای ارومی گفت : تا هر وقت بخوای میتونی اینجا بمونی......من همینجا هستم.
و مشکلِ لویی هم دقیقا همین بود...
حضورِ زین توی حموم اونم درحالی که چشماش بسته بودن و اگر هم پلکاشو از هم جدا میکرد چیزی به جز هالهی کدری از چند تا رنگِ ناواضح رو نمیدید.بدون توجه به حرفِ زین دستش رو بیجهت دراز کرد و کور کورانه دنبالِ شامپو گشت.
ز: بزار کمکت کنم لویی.
زین تکیشو از دیوار گرفت و به سمتِ لویی که با نزدیک شدنش سعی توی پوشوندنِ بدنِ نیمه برهنش داشت، رفت و شامپو رو از توی قفسه برداشت و مقداری ازش رو روی موهای خیسش ریخت.
زیر لب کلمه ی "مرسی " رو زمزمه کرد و بعد از اون بدونِ اینکه حرفی بزنه خودش رو کنار کشید تا به زین بفهمونه که دیگه نیازی به کمکش نداره.
زین نفسش رو از روی کلافگی بیرون دادو با لحن آرومی گفت: بزار موهات رو بشورم لویی.....بعدش قول میدم از حموم برم بیرون تا راحت بتونی خودت رو تمیز کنی، ولی الان بزار کمکت کنم.....باشه؟
با اینکه از نارضایتی اخمِ غلیظی مابینِ ابروهاش بوجود اومده بود ولی سرش رو به نشونهی مثبت تکون داد و دیگه حرکتی نکرد تا زین هر چه سریعتر کارش رو تموم کنه و از حموم بیرون بره.
با اینکه زین رو توی اون مدتِ طولانیی که توی کلیسا و پیشِ کارا بود میشناخت ولی باز هم نمیتونست حضورش توی حموم رو تحمل کنه.
با حرکت کردنِ انگشت های قوی و بلندش لابه لای موهای کفیش نفسش رو از روی لذت بیرون داد ولی همین که خواست دربارهی اتفاقِ توی درمانگاه که ازش حدودِ یک هفته میگذشت سوال بپرسه با یادآوریه بیماری به شمارهی 60، به سرعت با صدایی که بلند تر از حالت عادی بود گفت: کارا خوبه؟
YOU ARE READING
INCURABLE (L.S)
Fanfictionهیس... حواس تنهایی ام را با خاطرات باتو بودن پرت کرده ام...بگو کسی حرفی نزند... بگذار لحظه ای آرام بگیرم...