Celebrate with whisky: جشن همراه با ویسکی
تموم شد..
همه چیز به اتمام خودش رسید وقتی همون یک ذره امیدی که توی قلبش بوجود اومده بود با وارد شدنش به اون عمارت طلسم شده نابود شد.ینی...
تمام دویدن ها...
ترسیدن ها...
سرما کشیدن ها...
درد ها و گریه کردن هاش فقط و فقط بخاطره یه اشتباهِ مسخره از بین رفت.ینی لویی توی اون موقعیت هیچ کاری نمیتونست انجام بده...
و منظور از هیچ کاری این بود که نه میتونست حضورِ عموی ناتنیش که منتظر، کنارِ تخته ی گچی ایستاده بود رو نادیده بگیره و از زیر تخت بیرون بیاد و نه میتونست برای همیشه همونجا بمونه و بدون استرس به یه خواب عمیق و شیرین که رفع کننده ی همه ی خستگی هاش بود فرو بره که خب...
اون هم با وجود پسری که تا چند دقیقه ی دیگه مسول مرگش به حساب میومد......تقریبا غیر ممکن بود.پلکای سنگین و خسته از دو روزی که مدام گریه کرد و بیداری کشید رو به آرومی روی هم گذاشت.
با بسته شدن چشماش، سَدِ اشک هایی که وظیفه ی حملِ آخرین امید های درون قلبش رو داشتن شکست و قطرات شور از لابه لای پلکای قرمز و ورم کردش روی امتداد خطِ چشم هاش لیز خوردن و رَدِ خیسی به جا گذاشتن.ابروهاش از تصورِ اینکه دوباره باید به اون کلیسای ترسناک برگرده و هر دو روز یکبار آماده ی فرود اومدنِ رشته های چرمی و فلزی به روی پوست کمر و کتف ها و سوختنِ پوستِ بازوهاش باشه، توی هم کشیده شدن و نفس هاش بخاطره ترسی که فقط چند ثانیه لازم داشت تا به اوج خودش برسه و لویی رو از پا دربیاره، سریع و کوتاه شده بودن.
بدنش به طورِ بدی می لرزید و قلبش با سرعت خودش رو به قفسه ی سینش میکوبید.
اکسیژن کم آورده بود و همین شد دلیلِ اینکه لب هایی که با تمام توان به هم فشارشون میداد رو از هم جدا کنه تا اکسیژنِ بیشتری به شش هاش برسونه.ولی بالافاصله بعد از نفسِ عمیقی که کشید، فقط قسمت کوچیکی از بغضِ بزرگی که چیزی به منفجر شدنش باقی نمونده بود با صدای هق هقِ کوتاه ولی بلندی از گلوش خارج شد.
دستش که از ترس به طوره بدی میلرزید رو به سرعت روی لب های خشک شده و زخمش گذاشت و با تمام توان فشار داد تا بیش تر از این صدا تولید نکنه با اینکه پسر بزرگ تر، هم از حضورش توی اتاق و هم ترسی که به سرعت داشت نابودش میکرد خبر داشت.
ابروهاشو بالا دادو با صدایی که عجیب بدون خشم و عصبانیت ولی جدی و محکم بود گفت: نمیخوای نظرتو بهم بگی لوییس؟
قفسه ی سینش به سرعت بالا و پایین میشد و عرق سردی تمام بدنِ یخ زدش رو پوشش میداد.
لب هاشو با بدترین حالت ممکن زیر دندون هاش میکشید و بدون اهمییت به درده زیادش اون هارو پاره میکرد.
BINABASA MO ANG
INCURABLE (L.S)
Fanfictionهیس... حواس تنهایی ام را با خاطرات باتو بودن پرت کرده ام...بگو کسی حرفی نزند... بگذار لحظه ای آرام بگیرم...