"groan:ناله "تاریکی مطلق...
رقصیدن گاه گاهِ تصاویری مبهم از اتفاقاتی تلخ، روی پرده ی تاریکِ پلک های بستش.پیچیدنِ اصواتی ترکیب شده از زمزمه های تکراری، فریادهای دلخراش و ناله های پر از درد، توی گوش های خسته از شنیدنش.
افکاری تاریک که با سرعت، تمامِ ذهنش رو از اون چیزی که بود تیره تر میکردن.
و درنهایت...
جسمی خالی از زندگی که دو روز بدونِ هیچ حرکتی روی تختِ درمانگاه با سکوتِ سرسام آورش به عزاداری زندگیه قبلیش مشغول بود.تمام این ها چیزهایی بودن که بعد از حرف های نایل هوران، نگهبانِ اصلیه کلِ فرانتایر، ذهنِ خسته از فکر کردنش رو توی سلطهی خودشون گرفته بودن و با بی رحمی به قلبِ شکستش چنگ میانداختن.
شکسته نه بخاطره دروغ هایی که گروبز، پسرِ آرزوهای کودکیش، بخاطرِ حسادتِ بَچگانش گفته بود.
شکسته نه بخاطره عشقِ دروغینی که بینشون وجود داشت.
شکسته نه بخاطره زندگیه جهنمیی که خانوادش، تنها پشتیبانانش، تنها کسایی که توی زندگیش باقی مونده بودن براش ساختن تا سال ها با شکنجه های دردناک و غیر قابلِ تحملش دستو پنجه نرم کنه.لویی شکسته بود چون تمامِ افرادی که دوستشون داشت، بدونِ هیچ منتی میپرسدیدشون و عاشقشون بود ، نه یکی یکی بلکه همشون همزمان با هم پشتش رو خالی کردن و اون رو با دست های خودشون توی جهنمِ انسانها انداختن.
جهنم انسان ها....
تنها جایی که بدونِ هیچ دلیل و عدالتی حکم تعیین میکنن و بدون توجه به حتی یک کلمه از کتاب های مقدس به کارِ خودشون ادامه میدن.و تا الان تنها دلیلی که باعث شده تیغ رو روی مچِ لاغرش نکشه و دستش رو به خونِ خودش آلوده نکنه، انتقامش از تک تکِ اعضای خانواده و معشوقهی از یاد رفتش بود.
انتقام نه با خالی کردنِ پنج تا گلوله توی سرِ تک تکشون....
انتقام با شکنجهایی که آروم آروم همشون رو به لبهی تیغ نزدیک میکنه و در آخر بدون ذره ایی رحم میکشتشون.شکنجه با طرز زندگی کردنش...
دقیقا 180 درجه مخالف با جوری که خانوادش میخوان و منتظرشن.و شکنجهای مختص به گروبز مَکِنزی که فقط و فقط با از یادبردنِ دروغ هاش، خاطره هاش، حسی که نسبت بهش داشت و در آخر کلِ وجودِ نحسش همراهه.
"از الان نه گروبزی وجود داره و نه احساسی نسبت بهش."
[FB]
با احساسِ سرمای عجیبی که با سرعت، حرارتِ پیشونی و دست های زخمیش رو توی خودش حل میکرد و از بین میبرد، از دنیایه رنگارنگِ خواب بیرون کشیده شد و به دنیایی پر از سیاهی پا گذاشت.
YOU ARE READING
INCURABLE (L.S)
Fanfictionهیس... حواس تنهایی ام را با خاطرات باتو بودن پرت کرده ام...بگو کسی حرفی نزند... بگذار لحظه ای آرام بگیرم...