"365 days more: سیصدو شصتو پنج روز بیشتر"
[FB]
آبِ دهنش رو قورت داد و در حالی که ترس و وحشتش رو از چشمای تیزبینِ مرد مخفی میکرد گفت: متوجه...نَ..نشدم.
اینو گفت و بعد تک سرفهی آرومی کرد تا گلوش رو از خشکی نجات بده.
لبخندِ گیج کنندهایی زد، با آرامش به صندلیه مشکی رنگش تکیه دادو با اطمینان گفت: چرا عزیزم...کاملا متوجه شدی.
گلوش بخاطرِ خشکی و بیآبی میسوخت و با هر بار قورت دادنِ آبِ دهنش به سرفه بلندی که استرسش رو فریاد میزد نزدیکو نزدیکتر میشد.
سعی کرد با گاز گرفتن زبونش غدهی بزاقش رو تحریک کنه ولی حتی اون هم بیفایده بود.
مایهی رقیق و خنکِ توی پارچِ بزرگِ روی میز در برابرِ چشماش خودنمایی میکرد ولی میدونست تا دستاش رو از زانوهاش فاصله بده این لرزشِ زیادِ دستاشه که ترس و اضطرابش رو لو میده...
و خب این چیزی نیست که هری بخواد.مرد از جاش بلند شد، با قدم های بلندش خودش رو به پسرش که سرفههای بلندش رو توی گلوش خفه میکرد رسوند و مقداری از آب رو توی لیوان ریختو جلوی پسر گرفت و با لحن سرزنش کنندهایی گفت: شرمآوره که برای کمک به بندههای خطاکارِ خدا میترسی هارولد.
لیوان رو به دست های لرزونِ پسرش دادو درحالی که دوباره به سمتِ صندلیش قدم برمیداشت ادامه داد: درواقع....باید از این وظیفه احساسِ افتخار بکنی تا تاسف...
روی صندلیش نشست، پوزخند زدو با بیرحمی گفت: و باید از این خوشحال باشی که این روزِ زیبا و خاص با روزِ تولدت ینی یکمِ فوریه مصادف شده.
کمی از مایعی خنکِ توی لیوان رو نوشیدو بعد از نفسِ عمیقی که بخاطرِ مهارِ قطرات اشکی که بخاطرِ سرفه توی چشماش جمع شده بودن کرد با صدای آروم و گرفتهایی قسمتی از حرفِ مرد رو تکرار کرد: اول فوریه.
مرد بدون اینکه ذرهایی از وقار و اقتدارش رو کم کنه به آرومی خندیدو گفت: درسته پسر کوچولوی من.....روز تولدت...
ژست فکر کردن به خودش گرفتو با تظاهر به اینکه روزِ تولدِ پسرش چقدر براش پرمعنا و با اهمیته ادامه داد: چند ماهِ دیگه به تولدت مونده؟
بعد از مکسِ کوتاهی بشکن زدو گفت: اوه....چهار ماهِ دیگه....میدونی همش نگران این بودم که برای اون روزِ خاص آماده نشده باشی ولی....خیالم راحت شد چون نیک بهم قول داد تورو تا سه ماهِ دیگه آماده میکنه...
درحالی که با چشمای سبزِ بیحس و سردش تمام حرکاتِ پر اضطرابِ پسرش رو دنبال میکرد با صدای جدیی گفت: و من میدونم وظیفت رو به بهترین شیوهی ممکن انجام میدی......مگه نه هارولد؟
YOU ARE READING
INCURABLE (L.S)
Fanfictionهیس... حواس تنهایی ام را با خاطرات باتو بودن پرت کرده ام...بگو کسی حرفی نزند... بگذار لحظه ای آرام بگیرم...