ک: بهت نگفتن ساعت چند نوبتت میشه؟پسر نگاهشو از انگشتِ اشارش که بدجوری باد کرده بود و بخاطره پارکیه مویرگ هاش به بنفشِ تیره تغییر رنگ داده بود گرفت و به دختر که هنوز بعد از ده ساعت روی تخت دراز کشیده بود دادو گفت :چی؟
دختر به سختی از جاش بلند شد و لبه ی تخت نشست و گفت : اسمت چیه؟
پسر دوباره نگاهشو به دستش دادو با صدای تحلیل رفته ایی گفت : لویی.
دختر سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد و اسمِ هم سلولیش رو چند بار زیره لب تکرار کرد تا یادش بمونه.
ک: خب لویی......چند سالته؟
لویی با بی حوصلگی به دختر نگاه کردو گفت : 22.
دختر لبشو جلو دادو دوباره سرشو به نشونه ی تایید تکون داد.
بعد از مکس طولانیی گردنشو ماساژ دادو گفت : اگه میخوای بدونی.....اسمِ منم یه جورای 60 به حساب میاد.
لویی اخم کردو با شَک گفت : اسمت......شمارشست؟
کارا خندیدو گفت : مسخرست...نه؟
لویی شونه هاشو بالا انداختو با تعجب گفت : نمیدونم.......آخه.......ببخشید اینو میگم ولی......پدرو مادرت خیلی احمق بودن.
ک: چرا پدرو مادرم؟........اونا اسمِ خوبی روم گذاشته بودن.
لویی اخم کردو گفت : تو به 60 میگی خو.....صب کن ببینم...گذاشته بودن؟.......مگه الان اسمت چیه؟
ک: 60.
لویی یه تای ابروشو بالا دادو گفت : خب؟
ک: اونا اسممو ازم گرفتن و به جاش یه شماره بهم دادن.
اینو گفتو با سر به در اشاره کرد.لویی ابروهاشو بالا دادو با تعجب گفت : ینی...
دختر چشماشو چرخوندو گفت : آره.....کم کم به تو هم یه شماره میدن.
لویی نگاهشو به کفه سنگیه سلول دوختو به گفتنِ "اوه" اکتفا کرد.
کارا با احتیاط به دیوارِ پشتش تکیه دادو گفت : اینقدر فکر نکن بی شماره.
لو: چه اشکالی داره؟
کارا خندیدو با لحن مسخره ایی گفت : اشکالش اینه که من دوست ندارم یه هم سلولیه دیونه داشته باشم.
لویی ابروهاشو بالا دادو گفت : دیونه؟
ک: آره.....اکثراِ کسایی که اینجان دیونه شدن.......چون زیاد به بلا هایی که قرار بود سرشون بیاد و به کسایی که انداختنشون اینجا فکر میکردن......توام اگه میخوای دیونه شی، معطل نکن........من حواسم هست که کسی مزاحمت نشه...
دندوناشو از عصبانیت روی هم فشار دادو با صدای آرومی ادامه داد: هر چند که خودت یه مزاحمی.
YOU ARE READING
INCURABLE (L.S)
Fanfictionهیس... حواس تنهایی ام را با خاطرات باتو بودن پرت کرده ام...بگو کسی حرفی نزند... بگذار لحظه ای آرام بگیرم...