"Restitution : تقاص"باز هم شب و تاریکیی همیشگی که به دنبالِ اون کلِ فرانتایر رو دربرگرفته بود.
درحالی که دستاشو از پشت توی هم قفل کرده بود و جوری که نورِ غلیظِ مهتاب درخششِ صورتِ زیباش رو دوچندان کرده بود روبه روی پنجرهی بزرگِ اتاقش ایستاده بود و به تاریکی تکراری محوطه نگاه میکرد.
تاریکیه مطلق چشمهای خسته و بدونِ روحی که هر شب به روشناییه مصنوعی ولی زیبای مهتاب دوخته میشدن تا شاید کمی از واقعیتِ تلخِ اطرافشون رو کمرنگ تر بکنن رو، با گذشت زمان دربرمیگرفت.
تاریکی هایی که از تَرَک و خرابی های دیوار ها و ستون های پوسیده و قدیمیه کلیسا به چشم میخورد و حتی درخششِ مهتاب رو هم کم جلوه میداد.
زمینی خاکی و سرد که مدت ها قبل مرده بود و آسمانش را به جای پرتوی های نقرهایی رنگ غباری از فریاد های پر از التماس پر کرده بود.
با اینکه حدودِ 15 دقیقه از حضورش توی اتاق میگذشت ولی هنوز از منتظرهی دلگیر و بدونِ نورِ اتاقش چشم برنداشته بود و حتی کوچک ترین توجهی به پسری که برخلافِ همیشه هیچ کلمهایی به زبون نیورده بود تا به موقیتِ بوجود اومده و یک میلیون سوالِ بیجوابش اعتراض کنه، نشون نمیداد.
لویی حرفی نمیزد و فقط نگاهش رو روی مردِ روبه روش ثابت نگه داشته بود و راجبِ اتفاق های اخیر فکر میکرد و سعی داشت تا اون هارو توی ذهنش به هم ربط بده ولی هر بار بدتر از قبل شکست میخورد.
با اینکه حدودِ سه هفته، درست بعد از رفتن تا دو قدمیه مرگ و برگشتن ازش، از موندن توی اتاقِ مردی که به همون اندازه پر از راز بود میگذشت ولی هنوز به تاریکیی که به اتاق حکم فرما میشد عادت نکرده بود.
مهم نبود چند تا چراغ رو روشن بکنن یا حتی خورشید رو وسط آسمونِ همیشه ابری و کدرِ منطقهی فرانتایر بیارن، اون عمارت همیشهی خدا تاریک بود و بوی مرگ میداد.
حتی نمیتونست این سوال که برای چی باید توی مخزنِ غم و وحشتِ مستر استایلز بمونه و این اجازه که به زندونِ خودش برگردرو نداره به زبون بیاره چه برسه به سوال هایی که به جونِ تک تکِ سلول های مغزش افتاده بودن و خواب رو ازش دور میکردن.
مرد پلکاشو به آرومی روی هم گذاشت، نفسِ عمیق ولی بی صدایی کشیدو بالاخره بعد از سکوتی که به نظر نمیرسید توی اون مدتِ زیاد کسی رو اذییت کرده باشه گفت: بدون حرفِ اضافهایی میرم سر اصل مطلب….اومدم اینجا تا باهات حرف بزنم لویی....دربارهی این موضوع که تو باید چجوری یک سالِ دیگرو توی این عمارت بگذرونی تا بتونی برای همیشه از اینجا بری.
و وقتی سکوتِ لویی رو دید ادامه داد: توی این مدت من کمکت میکنم....تا جایی که امکان داره کمکت میکنم تا از اینجا بری ولی....برای این باید خط قرمز هات رو کنار بزاری.
YOU ARE READING
INCURABLE (L.S)
Fanfictionهیس... حواس تنهایی ام را با خاطرات باتو بودن پرت کرده ام...بگو کسی حرفی نزند... بگذار لحظه ای آرام بگیرم...