23:grip

1.5K 238 172
                                    



"grip: تحت کنترل"

لو:چ....چی؟

ه:صبر کن.

با صدای دوباره ی پارچه ی چرمی مبلِ روبه روش خودش رو کمی عقب کشید و با مشت کردنِ انگشت های لاغرش سعی توی کنترل کردنِ لرزشِ زیادِ بدنش کرد.

به آرومی از جاش بلند شد و با قدم های بلندش خودش رو به پشت مبلی که برادرزادش روی اون نشسته بود رسوند.

دستش رو جلو برد و همین که خواست قسمتِ انتهاییه باندِ دورِ چشم های پسر رو لمس کنه، لویی سرش رو کنار کشید و خودش رو از لمسِ دست های پر حرارت عموی ناتنیش دور کرد و درحالی که حرارت بدنش بخاطرِ ترس و استرسی که داشت بشدت کاهش پیدا کرده بود گفت: چ...چی کار میکنی؟

خم شد و لب هاش رو با زبونش خیس کرد و به گوشِ لویی نزدیک کردو با صدای ارومی گفت: میخوام کمکت کنم به‌یاد بیاری لوییس......نترس.

و متاسفانه به یاد آوردنِ خاطره ایی که حتی یک تصویر هم ازش به یاد نمونده خودش میتونه خیلی خیلی ترسناک باشه.

"البته اگه به یاد اورده بشه"

فراموشی صرفاً مسعله ی از یاد بردنِ وقایع نیست ینی اصلا خاطره ایی در کار نیست که بخواد فراموش بشه.
توی اون شرایط آدم واردِ حالتی میشه که مغز دیگه خاطره ی کوتاه مدت نمیسازه و وقتی هم توی چنین شرایطی هست در سیاه ترینِ سیاهی ها مثلِ همیشه رفتار نمیکنه، چون به هر چیزی که خیال میکنه واقعیت داره واکنش نشون میده و از اونجایی که خاطره ایی نمیسازه واقعا یادش نیست آخرین اتفاقی که افتاده چی بوده.......درست مثلِ فردی که تحتِ تاثیرِ مواد یا الکلِ.

و متاسفانه لویی هم جزوی از همین افراده.

با لمس شدن پوستِ گردنش که از دمای کم رو به کبودی میرفت توسط دستای گرم و پر حرارتِ پسری که مشغولِ باز کردنِ باندِ چشماش بود به خودش لرزید و از داخل لبِ پایینیش رو بین دندون های تیزش گرفت و زخمِ عمیقی به زخم های زیاد، کهنه و جدیده داخلِ لب‌هاش اضافه کرد.

باند رو به آرومی از روی چشم‌هاش کنار زد و پنبه‌ها رو به آهستگی از روی پلک های قرمز و سنگینش برداشت.

انگشت‌هاش رو از پشت روی پلک هایی که به بسته باقی موندن التماس میکردن قرار داد و از فاطه ی نزدیکی گفت: ازت میخوام به روبه روت نگاه کنی.......با دقت به اون مکان نگاه کن و به یاد بیار چه اتفاقی افتاد.

آبِ دهنش رو قورت داد و با تردید گفت: و...ولی من....من نمیبینم.

پلکاشو اروم بازو بسته کردو به ارومی زمزمه کرد: از قدرتِ کمِ بیناییت کمک بگیر.....تیله های خوش رنگت بهت کمک میکنن لوییس.

انگشت هاش رو از روی پلک هاش برداشت و با فاصله ی تقریبا کمی ازش روی مبل نشست و نگاهِ خیره و سبز رنگش که توی تاریکی اتاق میدرخشیدن رو روی لویی ثابت نگه داشت.

INCURABLE (L.S)Where stories live. Discover now