"grip: تحت کنترل"
لو:چ....چی؟
ه:صبر کن.
با صدای دوباره ی پارچه ی چرمی مبلِ روبه روش خودش رو کمی عقب کشید و با مشت کردنِ انگشت های لاغرش سعی توی کنترل کردنِ لرزشِ زیادِ بدنش کرد.
به آرومی از جاش بلند شد و با قدم های بلندش خودش رو به پشت مبلی که برادرزادش روی اون نشسته بود رسوند.
دستش رو جلو برد و همین که خواست قسمتِ انتهاییه باندِ دورِ چشم های پسر رو لمس کنه، لویی سرش رو کنار کشید و خودش رو از لمسِ دست های پر حرارت عموی ناتنیش دور کرد و درحالی که حرارت بدنش بخاطرِ ترس و استرسی که داشت بشدت کاهش پیدا کرده بود گفت: چ...چی کار میکنی؟
خم شد و لب هاش رو با زبونش خیس کرد و به گوشِ لویی نزدیک کردو با صدای ارومی گفت: میخوام کمکت کنم بهیاد بیاری لوییس......نترس.
و متاسفانه به یاد آوردنِ خاطره ایی که حتی یک تصویر هم ازش به یاد نمونده خودش میتونه خیلی خیلی ترسناک باشه.
"البته اگه به یاد اورده بشه"
فراموشی صرفاً مسعله ی از یاد بردنِ وقایع نیست ینی اصلا خاطره ایی در کار نیست که بخواد فراموش بشه.
توی اون شرایط آدم واردِ حالتی میشه که مغز دیگه خاطره ی کوتاه مدت نمیسازه و وقتی هم توی چنین شرایطی هست در سیاه ترینِ سیاهی ها مثلِ همیشه رفتار نمیکنه، چون به هر چیزی که خیال میکنه واقعیت داره واکنش نشون میده و از اونجایی که خاطره ایی نمیسازه واقعا یادش نیست آخرین اتفاقی که افتاده چی بوده.......درست مثلِ فردی که تحتِ تاثیرِ مواد یا الکلِ.و متاسفانه لویی هم جزوی از همین افراده.
با لمس شدن پوستِ گردنش که از دمای کم رو به کبودی میرفت توسط دستای گرم و پر حرارتِ پسری که مشغولِ باز کردنِ باندِ چشماش بود به خودش لرزید و از داخل لبِ پایینیش رو بین دندون های تیزش گرفت و زخمِ عمیقی به زخم های زیاد، کهنه و جدیده داخلِ لبهاش اضافه کرد.
باند رو به آرومی از روی چشمهاش کنار زد و پنبهها رو به آهستگی از روی پلک های قرمز و سنگینش برداشت.
انگشتهاش رو از پشت روی پلک هایی که به بسته باقی موندن التماس میکردن قرار داد و از فاطه ی نزدیکی گفت: ازت میخوام به روبه روت نگاه کنی.......با دقت به اون مکان نگاه کن و به یاد بیار چه اتفاقی افتاد.
آبِ دهنش رو قورت داد و با تردید گفت: و...ولی من....من نمیبینم.
پلکاشو اروم بازو بسته کردو به ارومی زمزمه کرد: از قدرتِ کمِ بیناییت کمک بگیر.....تیله های خوش رنگت بهت کمک میکنن لوییس.
انگشت هاش رو از روی پلک هاش برداشت و با فاصله ی تقریبا کمی ازش روی مبل نشست و نگاهِ خیره و سبز رنگش که توی تاریکی اتاق میدرخشیدن رو روی لویی ثابت نگه داشت.
YOU ARE READING
INCURABLE (L.S)
Fanfictionهیس... حواس تنهایی ام را با خاطرات باتو بودن پرت کرده ام...بگو کسی حرفی نزند... بگذار لحظه ای آرام بگیرم...