لویی دستاشو روی سینه ی هلن فرود اوردو به عقب هلش داد و با عصبانیت و شوک گفت : داری چی کار میکنی؟
هلن نیشخند زدو گفت : کاری که خیلی وقت پیش باید انجامش میدادم.
لویی عقب رفتو با استرس و وحشت گفت : نمی...نمیتونی این کارو کنی......نگهبانِ....نگهبانِ 60 بهشون میگه....نمی...نمیتونی همچین کاری کنی.
هلن بلند خندیدو گفت : کی اهمیت میده؟.....هان بیبی؟.....به نظرت اون استایلزه احمق اهمیت میده که برادر زاده ی خوشگلش رو برای خودم کنم یا با یه دیلدوی بزرگ به فاکش بدم؟
لویی نفسشو بریده بریده بیرون دادو با وحشت گفت: تو دیگه چه حیوونی هستی؟
هلن لبِ پایینیشو بین دندوناش گرفتو گفت : همون حیونی که قراره تورو برای خودش بکنه.
لویی داد زدو با نفرت گفت : من بمیرمم بدنمو در اختیارِ یه عجوزه نمیزارم.
هلن دوباره خندید، و خدا میدونه که خنده هاش چقدر نفرت انگیز و حال به هم زن بودن.ه: نه تو قراره بمیری....نه من قراره از این اتاق دست خالی بیرون برم.
لو: حتی فکرشم نکن.
ه: اوووو.....لویی......مثلِ دخترای باکره رفتار نکن.
لو: خفه شو......فقط خفه شو.....حالم ازت به هم میخوره آشغال.هلن جلو اومدو با لحن ناراحتی که به سادگی مشخص بود فیک و ساختگیه گفت: من اینو میدونم عشق....فقط بزار حسِ خوبی بهت بدم.....همین یه شبِ...
ولوم صدلشو پایین تر اوردو با صدایی که سعی داشت معصوم جلوه کنه ادامه داد: باشه بیبی؟
اینو گفتو خواست دستشو روی گونه لویی بزاره که لویی با عصبانیت دستش رو پس زدو گفت : بهم دست نزن.....من نمیخوامش.....نِ،می،خوا،مِش...
لویی اینارو با داد گفتو خودشو عقب تر کشید.
هلن نیشخند زدو با لحن پر از هوسش گفت: پس میخوای بازی کنی؟........پارتنر خوبی برای بازی انتخاب کردی بیبی کوچولو...
اینو گفتو با قدم های آروم ولی بلندش به سمتِ لویی قدم برداشت.
لویی عقب تر رفت و درحالی که از ترس و استرس میلرزید گفت : نزدیک نیا......خواهش میکنم نزدیکم نیا......من...من نمیخوامش...
و وقتی پشتش با دیوار برخورد کرد از نا امیدی نالید.
ه: دقیقا.......امشب قراره همینجوری ناله کنی لویی...
نمیتونست...
نمیتونست...
واقعا نمیتونست هیچ کاری انجام بده.
برای فرار زیادی ضعیف و کُند بود...
و متاسفانه هلن زیادی قوی و سریع بود...
اونقدر قوی که میتونست استخونِ ضعیفِ مچِ لوییو توی دستش بگیره و در عرض یک ثانیه خورد کنه...
YOU ARE READING
INCURABLE (L.S)
Fanfictionهیس... حواس تنهایی ام را با خاطرات باتو بودن پرت کرده ام...بگو کسی حرفی نزند... بگذار لحظه ای آرام بگیرم...