احساس ضعف تو ناحیه شکمم کردم
ولی برای رستوران رفتن واقعا وقت کم بود
تصمیم گرفتم سره گرسنگیمو با یه چیزه معمولی ببندم.
خم شدم طرف داشبورد تا درشو باز کنم ولی اون پسره چون پاهاشو از هم باز کرده بود زانوش اجازه نمیداد درو باز کنم.
نگاهش کردم تا با دیدن موقعیتم، متوجه بشه و پاشو کنار ببره!
من بهش اینو نگفتم چون هنوز اون اعتماد به نفسو نداشتم که ازش همچین چیزی بخوام
و دلیل قانع کننده تر، اون چاقو، هنوز تو دستش بود...متوجه نگاهم شد و سرشو از صندلی بلند کرد
وقتی دید تقریبا روش خم شدم جا خورد و کمی صاف تر از قبل تو جاش نشست
ابروشو بهم گره داد و چشماشو ریز کرد
مسلما توضیح میخواست!
شت...
تا نگاهشو خوندم هل هلکی شروع کردم به توضیح دادن
" ن نه م م من میخواستم... "
اون پسر ابروهاشو بالا داد و به معنی اروم کردنم دستشو اورد جلو
بی جون خندید و گفت :
" اوکی اوکی! من پامو بر میدارم! آروم باش..."
اون پوزخند زدو پاشو برد کنار و سرشو باز هم به پنجره تکیه داد
لعنتی اون منو مسخره کرد؟!
کوچولو اگر اون چاقو دستت نبود که من با لگد پاتو پرت میکردم اونطرف ...!حرسی نفسمو دادم بیرونو بالاخره در داشبورد رو باز کردم و جعبه خوراکیمو بیرون کشیدم
گذاشتمش رو پام و یه کیک ازش برداشتم میخواستم بذارم دهنم ولی به رسم ادب گرفتم جلوش
بدون اینکه سرشو از شیشه برداره آروم ولی مودبانه گفت:
* نمیخورم، ممنونم
شونهامو دادم بالا و مشغول خوردن کیک شدم ولی اون به خلسش ادامه داد ...
.
.
.بیست دقیقه رانندگی!
کمرم خشک شد!شدت بارون کمتر شده بود و دید بهتر بود
مشغول خوردن نارنگی بودم و کاملا ذهنم درگیر بود!
بطوری که حتی مزه نارنگیو حس نمیکردممتوجه ناله های آرومی از کنارم شدم
برگشتم سمت منبع صوت
شت! اون پسر داره به خودش میپیچه!!!!!
پیشونیش چسبیده بود به در و من نمیتونستم صورتشو ببینم
YOU ARE READING
Styles's Car (Narry)(Persian)
Fanfiction_ برو از ماشینم بیرون... + منم با خودت ببر... خواهش میکنم