لویی وارد خونه شد، کتشو از آویز آویزون کرد و روی پنجه هاش به سمت اتاق خوابش پایین راهرو رفت." لویی!" اون صدای کسی رو شنید که فریاد کشید. لویی چشماشو با عصبانیت بست و آه کشید " شت" اون زیر لب گفت.
جی اومد تو... دست به سینه بود و موهاشو توی یه دم خرگوشی خیلی به هم ریخته جمع کرده بود. به نظر میرسید میخاست چیزی بگه ولی وقت پلاستیک دور مچ لویی رو دید خشکش زد
" اون چه کوفتیه لویی؟!" اون گفت. مچش رو گرفت و با اخم بهش نگاه کرد لویی مچشو با تندی از دستش بیرون کشید و یه قدم ازش دور شد
" هیچی... هیچی نیست" اون گفت. جی بهش چشم غره رفت و کاملاً از خشم قرمز شده بود.
" من بهت درباره ی تتو کردن چی گفته بودم؟" اون با عصبانیت پرسید" تو باید پولتو برای پرداخت قبضا نگه داری!"
" تو روی پول پسر نوجوونت حساب نمیکردی اگه اون کون گشادتو تکون میدادی و یه کار پیدا میکردی!" لویی ترکید و صورتش قرمز شد جی چشم غره رفت، به این نظرات لویی عادت کرده بود." برو اتاقت!" جی داد زد. لویی با تلخی خندید و سرشو تکون داد " و اون قراره چی رو حل کنه ماما؟" اون با کنایه پرسید. " اون قراره چی رو درست کنه؟"
جی برای یه لحظه ساکت موند " بزار ببینمش" اون گفت. لویی ابروهاشو بالا انداخت " خیله خب" با گیجی گفت مچشو به سمتش گرفت
جی دوباره اونو با تندی گرفت و زیر پلاستیک رو نگاه کرد و یه " olive" تمیز که با خط شکسته و یه قلب آخرش نوشته شده بود رو دید.
جی بی احساس بهش خیره شد " یه تتوی بی مصرف دیگه" اون با تلخی گفت " یه صد پوند دیگه که میتونست خرج قبضا بشه!" یه نگاه ناراحت روی صورت لویی نشست و بعد جاشو به عصبانیت داد
" بی مصرف؟" اون پرسید " من معذرت میخوام ولی فقط یه چیز درست توی این دنیا وجود داشت" لویی با انگشتش به تتوی پیچیده شده تو پلاستیکش اشاره کرد
" و اون مامان بزرگ بود. در واقع، اون بیشتر از اونی که تو تمام عمرت میتونی یه مادر باشی، مادر بود!" دهن جی باز موند
" خیلی سخته برای بچه ای که هیچ وقت خونه نیست مادری کنی!" اون داد زد. لویی دندوناشو بهم سایید و به تپه ی بطری های آبجوی روی زمین کنار کاناپه اشاره کرد
" و تعجبی نداره که هیچ وقت خونه نیستم! " اون هم داد زد. جی موهاشو توی مشتش گرفت و سرشو تکون داد
" تو درست شبیه پدرتی!" اون فریاد زد " تو سیگار میکشی و هیچ وقت خونه نیستی و یه روز وقتی بچه دار شی تو هم اونا رو ترک میکنی!"
لویی ساکت موند چشمای جی وقتی متوجه شد که چی گفته گشاد شدن " لویی-" اون شروع کرد ولی لویی سرشو تکون داد
YOU ARE READING
His Hazza (mpreg)(persian translation)
Fanfiction[Completed] " تو خیلی ریزه میزه و شکننده ای. من میخوام همونطور باهات رفتار کنم" لویی با یکی از فرهای هری بازی میکنه و لبخند میزنه " پسر پرفکت من. هزای من" " میگن تو مثل یه خدا راه میری. نمیتونن باور کنن من تو رو ضعیف کردم" .... لویی یه پانکه. معروف...