" هی فگوت" هری خودشو عقب کشید و به راه رفتنش ادامه داد. تو حال توهین شنیدن نبود. قلبش توی سینش سریع میتپید و اون فقط آروز میکرد این بد تموم نشه.اون کتاباشو به سینش چسبوند و پایینو نگاه کرد. یکم سریعتر راه رفت تا اینکه یه دست روی شونش احساس کرد. دست با تندی پسر کوچکتر رو برگردوند تا باهاش فیس تو فیس شه.
زین به پسر کوچکتر پوزخند زد، شونشو محکم چسبیده بود " دوست پسر فگوتت کجاست؟ دیگه دور و برت نیست که ازت محافظت کنه؟" هری نالید و با چشمای ترسون به زین نگاه کرد
" دور شو زین" اون زیر لب گفت. زین خرناسی کشید و سرشو تکون داد " مکانیسم دفاعی خوبی بود بچه... فک میکنی واقعاً قراره توی زندگیت جواب بده اِ؟"
زین مسخرش کرد و بعد دست دیگش رو روی شونه ی هری گذاشت و اونو به پایین هل داد هری از پشت با زمین سفت برخورد کرد.
کتاباش از دستش و روی زمین پرت شد و به لاکر ها خورد. زین به همراه چند تا کسی که اونجا بودن شروع کرد به خندیدن.
" هی!" زین بالا رو نگاه کرد و پوزخندش حتا بزرگتر هم شد هری یه جفت دست قوی رو حس کرد که زیر بازوهاش رفتن و از روی زمین بلندش کردن. اون دستا پشتشو آروم نوازش کردن و بعد مثل یه زره جلوشو پوشوندن
" تو مشکلی داری پسرِ خوشگل؟!" لویی دندون غروچه ای کرد و دست به سینه شد. زین ابروهاشو بالا انداخت و در حالیکه پوزخند مسخره ای میزد سر تا پای لویی رو ورانداز (برانداز؟ :/ ) کرد
" اره لاک ناخنت" زین با شرارت خندید " فک کنم خواهر کوچکترم همین رنگو داره" لویی چشم غره رفت " و با این حال من هنوز از تو مردترم. افتضاحه که مجبور باشی بقیه ی بچه ها رو هل بدی تا یکم اعتماد بنفس بیاری اِه؟"
زین صداشو صاف کرد " لطفاً. هرکسی میتونه یه فگ رو زمین بزنه"
چند لحظه بعد زین روی زمین بود در حالیکه لویی روش بود. لویی مشتشو گره کرد و به بینی پسر مو پرکلاغی زد زین دستشو بالا برد و حداقل چهار بار اونو زد.
وقتی یکی از دوستای زین لویی رو به کنار هل داد و کمک کرد زین بلند شه، نفس هری برید.
لویی به اونیکی سمت برگشت، روبروی هری ایستاد و دستشو دور چشمش گذاشت " بزار ببینم" هری به آرومی گفت. با ملایمت مچ لویی رو گرفت و دستشو پایین کشید تا چشماشو آشکار کنه
همین الانشم باد کرده بود. هری صدای اوه مانندی درآورد و دستشو بالا برد. با ملایمت شستشو روی پوست بادکردش گذاشت
" ادامه بده، بزار دوست پسر فگوتت تمیزت کنه!" زین با ضعف گفت، لبش بادکرده و خونی بود لویی به پشت برگشت و میخاست به سمتش خیز برداره که هری قبل از اینکه بتونه دستشو گرفت.
" لویی لطفاً!" اون خواهش کرد " فقط انکارش کن!" لویی ایستاد و آه کشید. یکم از خونی که از بینیش میومد رو پاک کرد و نالید. هری ابروهاشو از نگرانی تو هم برد و لویی در جواب به قیافه ی نگرانش فقط شونه بالا انداخت.
" تاملینسون، مالیک" مدیر مدرسه داد زد و به دو تا پسر چشم غره رفت. " مستقیم برین پیش پرستار بعد هم به اتاق من" لویی به هری نگاه کرد و یه لبخند دلسوزانه بهش تحویل داد. بعد هم مدیرو به سمت دفتر پرستار دنبال کرد. زین دنبالش میومد. شکم هری شدیداً به خودش پیچید وقتی سعی کرد اتفاقی که افتاده بود رو هضم کنه.
"لویی!" لویی چرخید و هری رو دید که به سمتش میدوید فرهاش به خاطر دویدنش یکم توی هوا بودن پسر کوچکتر وقتی لویی رو دید ایستاد و نفسشو بیرون داد
" حالت خوبه؟ چی شد؟" اون با نگرانی پرسیدو به چشمای کبودشده ی لویی نگاه کرد. " تعلیق یا یه همچو چیزی شدم" لویی توضیح داد و شونه هاشو بالا انداخت
" چون داشتم از تو دفاع میکردم یا هرچی" هری سرشو برای تایید تکون داد و بعد با تردید پرسید " زین چی؟"
" تعلیق شد برای اذیت کردن من و تو" لویی پوزخند زد. " یکی از دندوناشو بیرون انداختم" هری یه خنده ی بلند سر داد و لویی با علاقه بهش لبخند زددستشو دراز کرد و یکی از فرهای هری رو از صورتش کنار زد. و بعد دستشو براش تکون داد
" این دور و بر میبینمت فرفری" اون گفت و بعد سمت پایین راهرو رفت و دور شد هری شدیداً قرمز شد، دستشو بالا برد و همون فری که لویی بهش دست زده بود رو لمس کرد " ب...بای" اون به نرمی گفت✨✨✨( دیگع نمیدونم گذر زمانو با چی نشون بدم. ازین به بعد اینه)
" از دوست پسر پانکت چه خبر؟" جما پرسید هری چشماشو چرخوند. اول جما هری رو به مرکز خرید کشوند حالا هم داشت ازش بازجویی میکرد.
" اسمش لوییه" هری گفت و بعد صداش نازکتر شد. " یه پسری داشت منو اذیت میکرد و لویی رسماً کتکش زد" جما دست از نگاه کردن به یه تیشرت کشید و دهنش به خاطر حرف هری باز موند.
" خبری بود؟" جما پرسید و هری با سر تایید کرد. " لویی دندونای بچه هه رو پایین آورد!" هری با شگفت زدگی گفت. جما خندید و در حالیکه داشت سرشو تکون میداد تیشرتو سر جاش گذاشت.
" من همین الانشم از این بچه خوشم میاد" جما نظرشو گفت هری لبخند زد و سرشو تکون داد " منم همینطور" هری جواب داد. جما به برادر کوچکترش لبخند زد و بعد یه قسمتی از موهاشو پشت گوشش داد.
" چه قدر مونده تا شما دو تا لب بگیرین؟" اون با طعنه پرسید هری با کف دستش بازوی جما رو زد " جما!" با لحن سرزنش گفت.
جما شونه هاشو بالا انداخت و به هری خندید. و هری هم بهش اخم کرد. " کام آن. اون برات یه بچه کتک زد." اون گفت " مشخصاً یه حسایی بهت داره"
و ، با وجود اینکه جما درست میگفت، هری هنوز باورش نمیکرد. لویی خیلی از دایره ی شانس اون بیرون بود هری هیچ شانسی نداشت. لویی کیوت و کول و خیلی پر از اعتماد بنفس بود و هری فقط نبود....
____________________
Hi lovelies!!!
بفرمایین 😊
گفتم یکم زود تر آپ کنم...
دوستان لطفاً داستانو معرفی کنین و بقیه رو تو کامنتا تگ کنید... 😌
Enjoy lovelies!!!
Vote and comment and follow me sweets!!!
-Yamna-💙💜
أنت تقرأ
His Hazza (mpreg)(persian translation)
أدب الهواة[Completed] " تو خیلی ریزه میزه و شکننده ای. من میخوام همونطور باهات رفتار کنم" لویی با یکی از فرهای هری بازی میکنه و لبخند میزنه " پسر پرفکت من. هزای من" " میگن تو مثل یه خدا راه میری. نمیتونن باور کنن من تو رو ضعیف کردم" .... لویی یه پانکه. معروف...