Chapter 4

4.2K 736 156
                                    


زنگ در خورد. هری خشکش زد و شکمش سریعاً با پروانه پر شد. امروز اولین جلسه ی کلاس خصوصی لویی با هری بود.

هری درباره ی راه دادن لویی به خونش و اینکه اجازه بده روش زندگیشو قضاوت کنه نگران بود.

هری آروم سمت در جلویی رفت، یه نفس عمیق کشید و بعد در رو باز کرد و لویی با یه پوزخند روی لباش نمایان شد. " هی، teach" اون گفت و وارد خونه شد.

هری آب دهنشو قورت داد و با ضعف لبخند زد. لویی اطراف خونه رو نگاه کرد، دستاش پشت سرش بود و صورتش بی حس بود.

اون به سمت یکی از عکسای هری مال وقتی که خیلی جوونتر بود -حداقل چهار سال-رفت و یه لبخند کوچک روی لباش نشست.

" این تویی؟" اون پرسید و به عکس اشاره کرد. هری تایید کرد و به لویی نزدیکتر شد. لبخند لویی بزرگتر شد و یه " کیوت" زیر لب زمزمه کرد و به سمت هری برگشت.

" خیله خب. من آمادم درس یاد بگیرم" لویی آه کشید. همون موقع آنه وارد شد و به دو تا پسر لبخند زد " اوه تو باید لویی باشی!" اون هیجان زده گفت و دستشو به سمت لویی دراز کرد

هری میترسید که لویی دست مادرشو رد کنه اما در عوض پسر بلندتر با خوش رفتاری به آنه لبخند زد و دست پر از تتوشو به سمت اون دراز کرد؛ دستشو گرفت و تکونش داد

" باید من باشم" لویی گفت. یه لحن خوشحالتر از لحن معمولیش داشت. " ملاقات با شما خیلی دوست داشتنی بود خانم کاکس" لویی یادش آورد که هری بهش گفته بود فامیلی مادرش کاکسه نه استایلز

" لطفاً. منو آنه صدا کن" آنه گفت و وقتی هری گلوشو صاف کرد بهش لبخند زد " من و لویی باید بریم طبقه ی بالا" اون با لحن ناشیانه ای گفت لویی به سمت هری و بعد آنه برگشت.

" درسته، شرمنده" لویی خطاب به هری و بعد به آنه گفت " ملاقات باهات دوست داشتنی بود آنه"
" تو هم همینطور لاو" آنه جواب داد و هری لویی رو به بالای پله ها هدایت کرد. وقتی داشتن وارد اتاق هری میشدن یه لبخند کوچک روی لبای لویی نقش بست.

" مادرت دوست داشتنیه" اون گفت روی صندلی ای که کنار میز پر از کاغذ بود نشست. هری لبخند زد و آروم روی تختش نشست. " آره" اون گفت و آه کشید " فک کنم باید با تکلیفای زبان شروع کنیم"

" سرعتتو کم کن فرفری" لویی نخودی خندید " چرا اول یکم وقت نگذرونیم؟ یکم حرف بزنیم؟" هری قرمز شد " باشه" اون آروم گفت.

لویی ابروهاشو بالا انداخت. " اجازه دارم روی تخت بشینم؟" لویی با طعنه پرسید هری تایید کرد " آره حتماً" اون اطمینان داد. لویی دوباره ابروشو بالا داد و یه " هاه. وسوسه آمیزه" زیر لبش گفت.

کنار هری نشست، انگشتای جوهری شدش (از تتو)  به طرز خطرناکی به مال پسر کوچکتر نزدیک بودن.
" پدرت کجاست؟" لویی پرسید. هدفش این نبود که بی ادبی کنه

هری به سبک هندی ها نشسته بود (  نمیدونم ما رو هم شامل میشه یا نه 😕) دستاش به طرفینش دراز شده بود و دست چپش بینهایت به دست راست لویی نزدیک بود

" پدر و مادرم طلاق گرفتن." هری توضیح داد " اون همین نزدیکیا زندگی میکنه( باباش). پدر خواندم سر کاره" لویی سرشو به نشونه ی فهمیدن تکون داد و پایینو نگاه کرد

" دو تا پدر ها؟" اون گفت و یه نفس عمیق کشید " خوش شانس" هری میخاست بپرسه اما نپرسید. لویی به سمتش برگشت

" پدرم وقتی یه نی نی بودم ترکمون کرد" لویی توضیح داد و به پایین روی پاش زل زد " من بهترین رابطه رو با مامانم هم ندارم. من تک فرزندم" هری ابروهاشو از نگرانی تو هم برد

" اوه لویی" اون به نرمی گفت. " من متاسفم" لویی شونه هاشو بالا انداخت و با ناراحتی لبخند زد " من قبلاً وقتی چیزا... بد میشد خونه ی مامان بزرگم میرفتم اما اون چند ماه پیش فوت کرد"

هری تردید کرد و بعد دستشو روی دست لویی گذاشت لویی به حرکتش لبخند زد و انگشتای جوهریشو زیر انگشتای کوچکتر هری نگه داشت.

" تو همیشه میتونی بیای اینجا" هری به نرمی گفت  لویی لبخند زد و چشمای آبیش برق میزدن. وقتی میخواست جواب بده در با شتاب باز شد و جما وارد شد

میخاست چیزی بپرسه که متوجه شد دو تا پسر تقریباً دست همو گرفتن. اون پوزخند زد " من دارم مزاحم چیزی میشم؟!" اون پرسید

هری سرشو تکون داد و دستشو از روی دست لویی برداشت و روی پاش گذاشت.

" از ملاقاتت خوشحالم لویی" جما گفت و سعی کرد خندشو بخوره لویی ابروهاشو تو هم کرد " تو چطور اسم منو میدونی؟" اون از کنجکاوی پرسید. جما به هری نگاه کرد و پوزخند زد. هری با یه نگاه خواهش آمیز بهش نگاه کرد

" هری فقط اخیراً این اسمو ذکر میکنه" با خودبینی گفت. هری با دستش صورتشو زد و آه کشید
" از کاندوم استفاده کنید پسرا!" اون با طعنه گفت و از اتاق خارج شد. در رو پشت سرش بست

لویی به سمت هری برگشت؛ پوزخند میزد " تو درباره من حرف میزنی فرفری؟" اون با حالت از خود متشکری پرسید. هری از خشم ناله کرد و جواب نداد

" اگه منم یه خواهر داشتم، تو هم همینو میشنیدی" لویی بهش اطمینان داد و هری قرمز شد

_________________

Hiya lovelies!!!

خب... خوشتون اومد؟ داستان داره شروع میشه 😎

خوشحال میشم به دوستاتون معرفی کنین 🙏

Enjoy lovelies!!!💃
Vote and comment and follow me babes!!!
-Yamna- 💋💛

His Hazza (mpreg)(persian translation)Where stories live. Discover now