" مطمئنی برات مشکلی پیش نمیاد ؟" لویی میپرسه ، یه بلوز میپوشه وقتی هریرو با نگرانی از دیدش میگذرونه . هری با خواب آلودگی سرشو تکون میده ، توی ملافه ها پیچیده شده و یه دستش روی شکمشه ." خوبم لو " اون آروم اطمینان میده ، چشماشو میماله . لویی سرشو پایین میاره و یه بوسهی ریز روی گونهی هری میذاره ، هری با خستگی لبخند میزنه . " بچه خوبه ، هری خوبه ، دنیا هنوز داره میچرخه "
لویی چشماشو میچرخونه " خیله خب ، ولی اگه هرچیزی احساس ... عجیبی داشت اونوقت بهتره بهم زنگ بزنی باشه ؟"
هری سرشو تکون میده ، به بالا خم میشه تا لویی ببوستش . لویی لبخند میزنه و لباشو ریز میبوسه قبل از اینکه ژاکت و کولهپشتیشو برداره
" دوست دارم "
" منم دوست دارم " هری با یه لبخند کوچیک جواب میده .
لویی بعدش ملافه ها رو از روی هری کنار میکشه که کاری میکنه هری ناله کنه ، پایین خم میشه و شکم هری رو میبوسه و بعد دوباره هری رو زیر ملافه ها میکنه ، هری ریز میخنده و سرشو تکون میده .
🗿
" هری ، لاو من خونهام !" لویی بلند میگه ، کاملاً دل تو دلش نیست که دوباره پسرشو ببینه . تمام روز رو نمیتونست از فکر کردن به هری دست برداره .
اون کولهپشتیشو زمین میذاره و آنه میاد تو ، یه لبخند بزرگ روی صورتشه .
" سلام لاو " اون میگه " هری بالاست . و البته توی یه مودیه . بچه تمام روز رو وول خورده وقتی اون سعی میکرده بخوابه . بچهی بیچاره "
لویی سرشو تکون میده ، ازش تشکر میکنه قبل از اینکه با دو بره طبقهی بالا . لویی وارد اتاق میشه و میبینه هری با یه اخم و چشمای بسته روی تخت دراز کشیده .
" هزا بیب بیداری ؟"
" متاسفانه " هری جواب میده ، چشماشو باز میکنه و به لویی نگاه میکنه . لویی لبخند میزنه و سمتش میره ، لبهی تخت میشینه و یه فر از صورت هری کنار میزنه . هری به اخم کردن ادامه میده ، چشماشو میبنده و هوفف میکنه .
" کاری کن تموم کنه "
لویی آروم پتو رو از روی هری برمیداره و کمکش میکنه پاشه بشینه . هری به پشتی تخت تکیه میده و اخم میکنه . موهاش نامرتبن و چشماش بستهان .
" هی ، لاو کوچولو . دلم برات تنگ شده بود ." لویی به نرمی میگه وقتی جامپر هری رو بالا میزنه .
" تو یه اذیت کن فعال کوچولویی آره ؟ شاید بزار پاپا یکم بخوابه ؟ اون داره خوب ازت مراقبت میکنه ، ولی یه خورده خستش میکنه . ما هردومون خیلی زیاد دوست داریم ، ولی به خاطر هممون ، بزار پاپا بخوابه "
YOU ARE READING
His Hazza (mpreg)(persian translation)
Fanfiction[Completed] " تو خیلی ریزه میزه و شکننده ای. من میخوام همونطور باهات رفتار کنم" لویی با یکی از فرهای هری بازی میکنه و لبخند میزنه " پسر پرفکت من. هزای من" " میگن تو مثل یه خدا راه میری. نمیتونن باور کنن من تو رو ضعیف کردم" .... لویی یه پانکه. معروف...