Chapter 16

3.8K 531 108
                                    


" باید بهش بگیم" لویی برای سومین بار توی اون عصر میگه . هری چشماشو میچرخونه، با موهای لویی کنارش بازی میکنه .

" چرا الان؟" هری با کمرویی میپرسه .  
" مثلاً، هی کریسمس مبارک، پسر نوجوونت حامله شد"

لویی خرخر میکنه و بعد میگه " هری، فک نکنم هیچ کدوم از ما بتونه فقط اینجا بشینه و نگران باشه" و خب، اون درست میگه .

هری پایینو نگاه میکنه . " میخوای الان بهش بگیم؟" اون آروم میپرسه ، لویی سرشو تکون میده و دستشو روی رون هری میذاره .

" مشکلی پیش نمیاد" اون زمزمه میکنه، هری تکون میخوره و روی پاهای لویی میشینه و صورتشو با صورت لویی روبرو میکنه . دستاشو توی موهای بزرگتر‌ میبره .

" جاگری داری که بتونم قرض بگیرم؟" هری میپرسه، وقتی لویی ابروهاشو تو هم میبره ادامه میده " شلوارام دارن تنگ میشن" گونه‌هاش صورتی کمرنگ میشن، لویی لبخند‌ میزنه .

" حتماً . برات چند تا فردا میارم" لویی میگه و بعد هری رو با ملایمت از‌ روی پاش هل میده و از روی تخت هری بلند میشه .

" ما باید بهش بگیم لاولی" هری دراماتیک ترین آه تاریخ تمام دنیا رو میکشه " خیله خب!" اون بلند‌ میگه و لویی واقعاً امیدواره این عوض شدن مودهاش تموم بشه .

دست هری رو میگیره و میذاره هری جلوتر‌ بره، پیشنهادی که هری بدون حرف رد میکنه . اون فقط همونجا می‌ایسته، به زمین خیره میشه وقتی لویی بالاخره شروع میکنه از اتاق خواب بیرون بره .

هردوتاشون پایین رفتنو کش میدن . هری روی موهای لویی تمرکز میکرد. اونروز صبح قرمز‌ رنگشون کرده بود . خیلی بد نبود ، مخصوصاً با حلقه‌ی موش.

اونا بالاخره به آشپزخونه رسیدن، جایی که آنه داشت غذاهای مونده‌ی کریسمس رو بیرون میذاشت . دیر وقت بود، و رابین رفته بود بیرون تا چند تا دوست رو ملاقات کنه، جما هم همینطور.

" مامان؟" هری با صدای ریز میگه، دست لویی رو محکم فشار میده. آنه میچرخه و لبخند میزنه وقتی اون دوتا رو میبینه .

" سلام لاو " اون میگه "چه خبر؟"

هری خشکش میزنه، چشماش از ترس گشاد شدن ، به لویی نگاه میکنه، حالت صورتش عملاً التماس کمک میکنه .

" ما باید یه چیزی بهت بگیم آنه " لویی میگه . آنه ابروهاشو توی هم میبره و سرشو تکون میده . جعبه‌ی پلاستیکی سس کرنبری رو روی کانتر میذاره و بهش تکیه میده .

" مشکلی هست؟" اون میپرسه .

هری سرشو به نشانه‌ی مثبت تکون میده و لویی جوابی نمیده . هردوشون پشت اُپن وسط آشپزخونه میشینن .

هری روی چارپایه یکم تکون میخوره؛ با دستی که مال لویی رو نگرفته اونو ( چارپایه) میچسبه .

His Hazza (mpreg)(persian translation)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang