خیلی چیزا هست که لویی ازشون میترسه . در حقیقت ، اون شاید برچسب ' بد بوی' توی مدرسه بهش خورده باشه ، ولی اون هنوز یه انسانه و هنوز از یه چیزایی میترسه .
یکی از اونا از دست دادن هریه . اون قطعاً توی لیستش اوله . ولی اون فک میکنه یه چیزی به اندازهی از دست دادن هری هست . یه چیزی به همون اندازه ترسناک .
بچهدار شدن .
ولی فاک، کدوم احمقی میخواد تو ۱۸ سالگی یه بچه داشته باشه ؟ و هری فقط ۱۶ سالشه ( یکم دیگه ۱۷ ولی بازم )
این چیزیه که لویی سه صبح دربارش فک میکنه . بیدار دراز کشیده و به سقف خیره شده . فک میکنه مادرش و دوست پسرش دارن توی اتاقش یه کارایی میکنن ، چون میتونه صدای غژغژ تشک و حتی چند تا جیغ گهگاهی بشنوه . اون احتمالاً فراموش کرده که لویی حتی اونجاست .
موبایل لویی از روی پاتختی شروع میکنه به ویبره رفتن . نگاه میکنه و میبینه هری داره زنگ میزنه ، که خوب نیست . بیییِ اون قرار نیست ۳ صبح بیدار باشه . باید خواب باشه .
لویی تلفنشو برمیداره و صفحشو به راست میکشه و کنار گوشش نگه میداره
" سلام ؟"
" سلام"
" سلام بیبی ، چرا بیداری ؟ باید خواب باشی "
" م...من همش بالا میارم . اوه متاسفم بیدارت کردم ؟"
" نه نه " لویی اطمینان میده . " از قبل بیدار بودم . نگران نباش " برای یه لحظه ساکته
" میخوای بیام پیشت؟ میتونیم کادِل کنیم "" مجبور نیستی انقدر مصیبت بکشی . خودم خوب میشم . "
" هری " لویی با سختگیری گفت .
" دارم میام پیشت "اون قبل از اینکه هری بتونه بحث کنه ، قطع میکنه، میشینه و گوشیشو توی جیب جاگرِ سیاهش فرو میکنه .
🔱
" سلام " هری به نرمی میگه وقتی پنجره رو برا لویی باز میکنه ، که از همون درختی که همیشه ازش بالا میاد بالا اومد و همونطور که همیشه روی پنجره میزد ، روی پنجره زد .
" هی " لویی جواب میده و بلافاصله هری رو توی بغلش میاره . یه بوی متفاوت تر از همیشه میده - شیرینتر حتی . نفسش بوی دهانشویه میده وقتی لویی خم میشه تا یه بوسهی کوتاه روی لباش بذاره .
" حالت چطوره ؟ بهتری ؟" هری سرشو تکون میده و اونو توی سینهی لویی میبره .
" خوابم میاد " اون زیر لب تو سینهی لویی میگه و لویی با علاقه نخودی میخنده .
" میخوای بمونم ؟ مامانت مشکلی نداره ؟" لویی میپرسه . هری سرشو تکون میده ، بنابرین لویی پاهای هری رو تا روناش بالا میاره تا بتونه بلندش کنه .
اون هری رو مثل یه بچه سمت تختش میبره ، هری به کارش ریز میخنده . دستاشو باز میکنه تا لویی باید اونو توی بغلش بگیره . لویی کاری که هری میخواد رو میکنه ، روی تخت میپره و هری رو توی بازوهاش میپیچه .
هری ' همم' میکنه و میذازه لویی تا حد امکان اونو نزدیک خودش نگه داره .
" دوست دارم " هری زمزمه میکنه .
" منم دوست دارم " لویی آروم جواب میده .
توی آرامش واسه یه مدت دراز میکشن ، از پیش هم بودن لذت میبرن تا اینکه هری یهویی میپره و شروع میکنه به سمت دستشویی میدوه .
لویی بلافاصله بلند میشه و دنبالش میره ، نگاه میکنه که هری جلوی توالت روی زانوهاش میوفته و شروع به استفراغ میکنه .
لویی کنارش زانو میزنه " اشکال نداره " لویی با خستگی مرمر میکنه ، پشت هری رو میماله .
هری به کاسهی توالت چسبیده بود ، بند انگشتاش سفید شده بودن و صورتش عرق میکرد .
" میتونی یکم برام آب بیاری ؟" چیزیه که هری باهاش جواب میده . لویی سرشو تکون میده ، میره تو اتاق هری تا آبی رو بیاره که هری یکم قبل تر ازش میخورد .
برمیگرده و میبینه هری دوباره استفراغ میکنه ، که باعث میشه دهنشو تاب بده . لویی آب رو روی سینک میذازه و کنار هری زانو میزنه ، دوباره شروع میکنه به مالیدن پشتش .
" خوبی ؟" لویی وقتی هری دوباره میشینه میپرسه این طور به نظر میرسه که استفراغ کردنش تموم شده .
هری سرشو به نشونهی مثبت تکون میده ، سمت لویی خم میشه و دستاشو برای آب دراز میکنه .
" ممنون " هری با صدای خفه میگه و لویی با بوسیدن بالای سرشجوابشو میده .
خب میبینم که نمیخونین . و حمایت نمیکنین .
خیله خب هرطور راحتین چیکار کنم دیگه .
مرسی از وقتتون 🙏
×Yamna×🏳️🌈
YOU ARE READING
His Hazza (mpreg)(persian translation)
Fanfiction[Completed] " تو خیلی ریزه میزه و شکننده ای. من میخوام همونطور باهات رفتار کنم" لویی با یکی از فرهای هری بازی میکنه و لبخند میزنه " پسر پرفکت من. هزای من" " میگن تو مثل یه خدا راه میری. نمیتونن باور کنن من تو رو ضعیف کردم" .... لویی یه پانکه. معروف...