هری با از جا پریدن از خواب بیدار میشه . چشماشو میماله و آه میکشه . به ساعت روی پاتختی نگاه میکنه . 2:16 A.M .یه دست روی شکمش میکشه و بعد به نرمی ناله میکنه و دوباره سرشو روی بالش میذاره ، حسابی خستهست .
دست لویی یه طرف شکمشه ، یه وزن آرامش دهنده که به هری یادآوری میکنه فقط نفس عمیق بکشه و دوباره بگیره بخوابه . شکمش سفته و یکم درد میکنه .
لویی بیشتر به پشتش نزدیک میشه ، به نرمی نفسشو بیرون میده و هری لبخند میزنه . لویی وقتی خوابه خیلی نرم به نظر میاد .
هری سعی میکنه دوباره بخوابه، ولی حس ششمش داره بهش میگه یه مشکلی هست . هری اخم میکنه وقتی شکمش منقبض میشه ، قلبش انقد محکم میزنه که میتونه حسش کنه .
آروم پامیشه و میشینه، سعی میکنه لویی رو بیدار نکنه وقتی از روی تخت بلند میشه ( سورپرایز شده که اصلاً میتونه اینکار رو خودش بکنه) و عملاً مثل اردک سمت دستشویی میره .
چراغو روشن میکنه ، وارد میشه و در رو پشت سرش میبنده . به خودش تو آینه نگاه میکنه ، گونههاش رزیان و صورتش عرق کرده . بلوز آستین بلند بزرگ Kings Of Leon لویی رو پوشیده ، فابریکش دور شکمش تنگه .
آب سرد به صورتش میپاشه تا پوست داغش رو خنک کنه . یه درد دیگه بهش وارد میشه ، کاری میکنه سریع دولا شه . یه اسپری مو رو زمین میندازه، صداش نسبتاً بلند و غافلگیرکنندهست . با این وجود ، بهش هیچ توجهی نمیکنه ، و به جاش احساس میکنه چشماش با اشک پر میشن .
خیلی بد درد داره و اون میدونه که این درد زایمانه . اون آماده نیست . از لحاظ فنی هست ؛ سیسمونی برپا شده و هرچی لازم دارن ، دارن و لویی هفتهی پیش بهش کمک کرد یه ساک جمع کنه ، ولی احساس میکنه آماده نیست .
در زده میشه ، به دنبالش یه " هز ؟" نرم شنیده میشه . هری هیچی نمیگه ، به جاش فقط آروم گریه میکنه و به کانتر تکیه میده .
در باز میشه و لویی میاد تو . بدون خط چشمش و فقط با پیرسینگ گوشش خیلی نرمتره . موهاش به جای حلقهی موی معمولیش پایینه ، و یه تیشرت سفید و شلوار پیژامهای فلانل پوشیده .
" بیبی ، مشکل چیه ؟"
" ه .. هیچی " هری ناله میکنه . گوشهی بالای کانتر رو سفت میچسبه . لویی ابروهاشو تو هم میبره و سمت هری میره ، یه دست رو گودی کمرش میذاره .
" هزا ، لاو ، درد زایمانت شروع شده ؟" لویی با نگرانی میپرسه ، دستش شروع به لرزیدن میکنه .
هری سرشو به نشانهی نفی تکون میده ، هیچی نمیگه وقتی شکمش منقبض میشه . لویی دستاشو از پشت دور هری حلقه میکنه ، دستاشو روی سطح شکم هری پخش میکنه .
" اگه درد زایمانت شروع شده باید بریم بیمارستان " لویی به نرمی یادآوری میکنه ، پشت گردن هری رو میبوسه وقتی هری دوباره ناله میکنه
YOU ARE READING
His Hazza (mpreg)(persian translation)
Fanfiction[Completed] " تو خیلی ریزه میزه و شکننده ای. من میخوام همونطور باهات رفتار کنم" لویی با یکی از فرهای هری بازی میکنه و لبخند میزنه " پسر پرفکت من. هزای من" " میگن تو مثل یه خدا راه میری. نمیتونن باور کنن من تو رو ضعیف کردم" .... لویی یه پانکه. معروف...