لویی اون شب با هری توی تخت هری خوابش برد. هری توی دستای لویی بیدار شد، گرمای بدن پسر بزرگتر تمام بدنشو با خوشحالی و محبت برای پسر پانک پشت سرش پر کرده بود."لویی" هری زیر لب گفت، متوجه شد وقت بیدار شدنه. " لو، بیب" بلافاصله بعد از گفتن بیب قرمز شد، نمیدونست اون از کجا دراومد.
لویی که هنوز چشماش بسته بودن با خستگی لبخند زد " بیب ها؟ این یکی جدیده" اون گفت. هری جواب نداد و درعوض بیشتر توی بغل لویی رفت. لویی لبخند بزرگتری زد و حلقه ی دستش دور کمر هری رو تنگ تر کرد.
" وقتشه که پاشیم حاضر شیم؟" لویی با خواب آلودگی زیر لب گفت. هری با سر تایید کرد، 'همم' کرد و دوباره چشماشو باز کرد.
" میخام تا ابد مثل این بمونم" اون با خجالت گفت. امیدوار بود لویی فک نکنه عجیبه. لویی نفسشو با یه خنده بیرون داد و چشماشو باز کرد. گذاشت اونا به نور چراغ عادت کنن و بعد صورت خسته ی هری رو از نظرش گذروند.
" منم میخام" لویی جواب داد؛ یه پوزخند کوچیک روی لباش بود. گونه های هری قرمز شدن وقتی یه خنده ی ریز کرد.
لعنتی یه خنده ی فاکیِ ریز کرد.
و لویی فقط به اون صدا لبخند زد " تو خیلی کیوتی" لویی زیر لب گفت و گونه های هری حتی قرمزتر شدن. اون هیچوقت انتظار نداشت که لویی تاملینسون کنارش دراز بکشه، توی تختش، و کیوت خطابش کنه.
" پاشو یالا. باید حاضر شیم" هری با اصرار گفت. لویی با اعتراض ناله کرد و پا شد نشست.
" شِت. یادم رفت دیشب پیرسینگ هامو دربیارم." اون مرمر کرد، ' اسنِیک بایتز' ِش رو درآورد و توی جیبش فرو کرد.
هری به دو تا سوراخ زیر لب پایینی لویی خیره شد، قیافش باعث شد لویی بخنده. " من روی تمام صورتم سوراخ دارم هری" اون توضیح داد
" میخای روی زبونم رو ببینی؟" اون پرسید فقط برای اینکه ری اکشن هری رو ببینه. هری یه خم روی دماغش انداخت و سرشو تکون داد.
" فک کنم تا همینجا کافیه" اون اطمینان داد. فقط برای اینکه هری رو بترسونه، لویی یکم چونه ی پسر کوچکتر رو بالا آورد.
" باید برات یه پیرسینگ ابرو بگیریم" اون پیشنهاد داد. اینبار هری از روی تخت پایین پرید، دو تا ابروهاشو با دستاش پوشوند.
" اتفاق نمیوفته! راه نداره!" اون با صدای زیری گفت. لویس تقریبا از خنده مرد، شکمشو گرفت و به جلو خم شد
" سوزنها منو میترسونن" هری به نرمی گفت، دستاشو دور خودش حلقه کرد.وقتی لویی خندیدن رو تموم کرد، ابروهاشو برای هری بالا انداخت. " تو میدونی الان از گان استفاده میکنن نه؟" لویی پرسید؛ به این اشاره نکرد که یه سوزن عمداً توی اون گان جاگذاری شده بود.
YOU ARE READING
His Hazza (mpreg)(persian translation)
Fanfiction[Completed] " تو خیلی ریزه میزه و شکننده ای. من میخوام همونطور باهات رفتار کنم" لویی با یکی از فرهای هری بازی میکنه و لبخند میزنه " پسر پرفکت من. هزای من" " میگن تو مثل یه خدا راه میری. نمیتونن باور کنن من تو رو ضعیف کردم" .... لویی یه پانکه. معروف...