Chapter 23

1.7K 106 11
                                    

|هري|

براي چي انقدر طول كشيد؟!

"لطفا منو ببخشيد."

از پشت ميز بلند شدم و خودمو از بحث بيرون كشيدم تا باهم ادامه بدن. حداقل بيست دقيقه است كه بريت نيومده.

بيرون رفتم و انگار يك لحظه نتونستم موقعيتو تشخيص بدم وقتي نتونستم هيچ جايي ببينمش. يكدفعه هزاران فكر بد و منفي به سرم رسيد.

اگه كسي دزديده باشنش؟
اگه از دستم فرار كرده باشه چي؟
اگه از اول دوستم نداشته بود چي؟

اوه خداي من يعني چي شده. بهش زنگ بزن هرولد -- آره بهش زنگ بزن، چيزي نيست.

گوشيمو از جيبم درآوردم و باهاش تماس گرفتم . چندبار زنگ خورد اما جواب نداد. با عصبانيت تماس رو قطع كردم و به سمت تعداد كمي از آدم هايي كه اون اطراف بودن رفتم.

" منو ببخشيد، عذر ميخوام. شما دوست دختر منو اين اطراف نديدين؟ اون همراه من داخل سالن اومد. يه پيراهن سفيد كارشده ..."

"اوه - آها اره"
دختري كه سيگار دستش بود و توي پياده رو راه ميرفت بهم گفت.

"يه پسر دستشو گرفت و از اون پايين، اونطرف باهم رفتن."

"چي؟ واي خدايا-- اون پسر موهاش بلوند بود؟"

"خب آره."
اون دختر جواب داد درحالي كه با گيجي به صورت مضطرب من نگاه ميكرد.

"اوه خداي من."
داد زدم و نزديك پنج بار ديگه ام سعي كردم باهاش تماس بگيرم اما جواب نداد. توي ماشينم پريدم و مثل ديوانه ها شروع كردم به رانندگي.

"لعنت بهش."
داد زدم و گوشيمو به سمتي از ماشين پرت كردم. انگشتامو با عصبانيت بين موهام كشيدم. قطعا هنوز از هيچ اتفاقي مطمئن نيستم، اما نكنه بريت -- اوه خدايا اين افتضاحه.

بريت هيچوقت با اون حرومزاده از پيشم نميره، ميره؟ قطعا نه! معلومه كه نميره. و بهتره اون پسره حتي يك بار فاكي هم بهش دست نزنه.

|بريت|

"براي چي اينطوري ميكني؟"
ازش پرسيدم وقتي منو داشت توي پياده رو راه ميبرد.

"چون من عاشقتم."
اندرو بهم گفت و من خنديدم و چشمهامو چرخوندم.

"تو يه ديوونه اي."

"من؟ ولي من دوست دارم اينطوري فكر كنيم كه اون مرد پير كه دوست پسرته يه ديوونه است."

Patient N• 119 (persian translation)Where stories live. Discover now