مقدمه و خاتمه

1.8K 89 32
                                    

"تو لياقت قلبمو نداري. لياقت منو نداري. من ديگه هيچوقت اين اشتباه رو نيمكنم كه با كسي بمونم كه فقط ازم استفاده ميكنه ..."

"بريت خواهش ميكنم. ازم ميخواي چي بگم؟!"
هري پرسيد و روي زانوهاش افتاد. اشك چشم هاشو پر كرده بود.

"قبلا هم گفتم. من نادونم. من يه ديوونه فاكي ام كه تو رو ترك كردم. خسته شدم از حسي كه دارم ... من فقط ديگه نميتونستم شب ها تنها بخوابم به خاطر همين به تيلور برگشتم. لطفا منو نزار و برو ..."

"نه هري!"

"من هرشب بيدار ميموندم فقط آرزو ميكردم تو حالت خوب باشه . هيچ خواسته اي نداشتم جز اينكه دوباره پيش تو باشم. بريت خواهش ميكنم. من روي زانوهام افتادم و دارم ازت خواهش ميكنم."
هري صداشو صاف كرد و همزمان اشك هاشو از روي گونه هاش پاك كرد.

"من دوستت دارم و هيچ وقت تمومش نميكنم."

___

دليل هري براي تنها گذاشتن بريت فوق العاده مسخره بود.
و من طرفداريمو از بريت اعلام ميكنم. :'))

دوستتون دارم بچه ها ❤️
اينم آيدي مترجم قبلي:
@kimnem

ادامه دارد ...

مرسي دخترا
مــ🐠ــآهي

Patient N• 119 (persian translation)Where stories live. Discover now