Chapter 26

1.5K 90 24
                                    

| يك سال بعد |

"كلاس تمومه"

من ايستادم و لوازممو از روي ميز جمع كردم درحالي كه چشم هام رو يك لحظه ام از روي كتاب برنداشتم.

همزمان كه راه ميرفتم به كسي رسيدم كه باعث شد سرمو بالا بگيرم و مندي رو روبه روم ديدم.

"هي"

"يك هفته است سرتو كردي تو اين كتاب!"
مندي غر زد وقتي داشتيم از دانشكده خارج ميشديم و من كتابمو توي كيفم گذاشتم.

"اون خيلي تاثيرگذاره."

"چي هست؟!"

‏" The Fault in our stars"
گفتم و مندي هوف كشيد.

"فقط فيلمشو بيين."

"نه، كتابا هميشه بهترن."

"اوه خداي من دوباره شروع نكن."
گفت و هردومون به ارومي خنديديم.

"امشب به اجرام مياي؟ درسته؟ (خوانندگي)"

"حتما. من دوست دارم صداتو بشنوم. ولي توام بايد فردا به استيج رقصم بياي."

"هيچوقت نيومدم؟!"
لبخند زدم و دوتايي وارد ساختمان خوابگاهمون شديم.

بعد از تقريبا يك ماه گذشت از ورود من به خوابگاه من و مندي بهترين دوست هاي هم شديم و اون همه چيز رو درباره هري ميدونه.

ما هيچ وقت دربارش صحبت نكرديم -- البته كه من خبرهارو ازش داشتم و چندتا ويديو از كمك ها و فعاليت هاي پزشكيش در آفريقا ميديدم.

من دروغ نميگم -- البته كه دلم راش تموم شده اما من اينو تموم كردم. ما تمومش كرديم. اون ديگه حتي يك بارهم به من تكستي نفرستاد و خب البته كه اون ديگه به من فكر هم نميكنه.

اما واقعيت رو بخوام بگم هميشه با خودم فكر ميكنم كه اي كاش اون هم يك بار به من فكر كنه.

"پدر و مادرتم ميان به كنسرتت؟!"

"نميدونم."

بعد از جابه جايي من و ورودم به كالج پدر و مادرم رسما طلاق گرفتن و پدرم به فلوريدا رفت و مادرم همينجا پيش من موند -- پدر به اونجا رفت براي تخصص آزمايشگاهي و همچين چيزايي .

"چي بهتره بپوشم؟"
گفتم و يك پيراهن قرمز كه فيت تنم بود و يك پيراهن صورتي دستم گرفتم.

"اوه اونو بپوش."
مندي به اخر كمدم و لباس هاي آويزون شدم اشاره كرد و فهميدم منظورش پيراهن نقره اي بلند درخشانم بود كه تو يكي از مهموني هاي هري پوشيده بودم.

Patient N• 119 (persian translation)Where stories live. Discover now