Chapter 25

1.7K 98 18
                                    

اديت نشده :|

با صداي داد و فرياد از خواب بيدار شدم و نشستم. چشم هامو ماليدم و ابروهام از تعجب بالا رفت وقتي ساعت رو ديدم - چهار صبح!

مثل اينكه مامان و بابا بازم دارن دعوا ميكنن.

درحالي كه با انگشت هام چشمامو ميماليدم به سمت پذيرايي رفتم.

"داد زدنو تمومش كنيد - من ..."

" تو بايد بري!"
پدرم با حرص گفت وقتي چشم هاي هري منو ديد.

هري جلوي در ورودي ايستاده بود و من حس كردم كه قلبم دوباره درد گرفت. اون تمام وسايل منو توي يه جعبه آورده بود و روي زمين گذاشت.

" من فقط وسايلشو برگردوندم مرد."
هري گفت و پدرم هوف كشيد.

خدايا هري رييس پدرمه و حالا داره اونو اينطوري صدا ميكنه. افتضاحه!

يكيار ديگ بهم نگاه كرد قبل از اينكه سرشو پايين بندازه. انگار كه از ديدن من شرمنده بود. برگشت و از در بيرون رفت و پدرم در رو بست و قفل كرد.

سعي كردم اشك هامو نگه دارم وقتي پدرم به سمت من برگشت.

"تو باهاش قرار ميزاشتي؟؟!" ( صبح بخير ايران :| )

"اره ..."
من با حالت گناه جواب دادم و پدرم شروع كرد داد زدن سر من كه باعث شد مامان بيدار شه و بياد توي حال.

"چه اتفاقي افتاده؟!"
مادرم پرسيد و انگار گيج شده بود وقتي به من نگاه كرد كه داشتم اشك هامو از روي گونه ام پاك ميكردم.

"بريت با رييس من قرار ميزاشته!"
پدرم داد زد و مادرم ا دلسوزي بهم نگاه كرد.

"مي دونستم!"
مادر گفت و پدرم به اندازه اي كه من شوكه شدم، شوكه شد.

"تو ميدونستي؟!"
با تعجب ازش پرسيدم و مادرم آروم خنديد.

"البته شيرينم. اين خيلي واضح بود."
مادرم جواب داد و دستهامو گرفت.

"اين مثل ..."

"تو چطور اينو بهم نگفتي؟؟!"
پدرم با عصبانيت ازش پرسيد و مادرم بهش نگاه مرگباري انداخت.

"مردها احمقن - كورن."
مادرم تقريبا با يه صداي بلند گفت و رو به من ادامه داد.

" مثل هري - هري ام احمقه، كوره و به خاطر همين تورو ترك كرد."

"اون فقط ١٨ سالشه و هري ٣٢ سالش!"
پدرم گفت و هنوز هم ناراحت بود از اينكه دختر كوچولوش با مردي با بزرگتر از خودش قرار ميزاشته -- خصوصا اينكه اون مرد رييسش بوده.

Patient N• 119 (persian translation)Where stories live. Discover now