Chapter 24

1.7K 93 49
                                    

اديت نشده :|

توي راه برگشت به خونه بوديم. تمام مدتي كه بعد از اون جريان دوباره وارد مهموني شديم هري ساكت بود و اصلا صحبت نكرد. توي صورتش هيچ احساسي وجود نداشت كه بفهمم چرا صحبت نميكنه.

وقتي رسيديم خونه رفتيم داخل و من ميخواستم اين سكوت رو بشكنم.

"مهموني خوبي بود."

"اره ..."
بدون هيچ احساسي گفت و همزمان كفش هاشو درآورد و به طبقه بالا رفت.

مطمئنا بايد از چيزي خسته شده باشه.

منم رفتم طبقه بالا و لباس هامو درآوردم وقتي هري درحال دوش گرفتن بود. يك لحظه ترسيدم كه شايد من كار اشتباهي كرده باشم.

به اتاق برگشت و قبل از اينكه بياد زير پتو، روي تخت، باكسرشو پوشيد.

منو به خودش نزديك تر كرد كه باعث شد واقعا گيج بشم.

"همه چي مرتبه؟!"

"آره - من فقط فكر ميكردم."
هري گفت و من به آرومي بوسيدمش قبل از اينكه باهم بخوابيم.

|صبح روز بعد|

"بيبي ... بيدار شو!"
هري آهسته صدام كرد و من از خواب عميقم بيدار شدم.

"اممم اه فقط يه ذره ديگه!"

"چي؟!"
پرسيدم و گيج شده بودم. چون امروز يكشنبه است اما هري لباس پوشيده و آماده شده ايستاده.

يك لحظه حس كردم هواي اتاق عوض شد وقتي ديدم هري گريه كرده. سريع بلند شدم و ايستادم.با دستهام سرشو گرفتم و به چشم هاي سبزش خيره شدم. اونها قرمز و پف كرده بودن.

"چي شده هري؟!"
ازش پرسيدم و حس كردم كه قلبم درد گرفت. مطمئنم يه چيزي درست نيست.

"من بايد برم سركار."
هري بهم جواب داد و من به آرومي خنديدم.

"خب پس چرا گريه ميكني؟ اين كه اشكالي نداره."
به هري گفتمو بازهم به چشم هاش كه دست از نگاه كردن به صورتم بر نميداشت زل زدم.

هري به زمين نگاه كرد و يه قطره اشك ديگه از چشمهاش پايين افتاد . من واقعا نميدونم بايد چيكار كنم. حس ميكنم تمام بدنم و قلبم درد گرفت وقتي داشتم تو اين وضعيت ميديدمش.

"عزيزم؟"
زمزمه كردم و صدام شكست . سعي كردم اشك هامو به عقب بفرستم.

"من ... من بايد برم. بهتره بري پيش پدر و مادرت و باهاشون صحبت كني بييني ميتوني چندشب پيششون بموني ..."

Patient N• 119 (persian translation)Where stories live. Discover now