Chapter 18

2K 98 19
                                    

"چييي؟؟" داد زدم --- نمي دونستم كه بايد ناراحت باشم يا عصباني.

"فقط لطفا بيا خونه، پدرت الان اينجاست" گفت و من غر زدم . بلند شدم و لباسامو تنم كردم.

از خونه خارج شدم و يه ماشين خبر كردم. سوار شدم و به سمت خونمون رفتم.

مادر من خيلي وقت ها دوست داشتنيه ولي خيلي وقتها هم مثل يه جنده است --- اون هميشه بايد حرف آخر رو بزنه و جالبه كه هميشه ام حق با اونه. و اوه بزارين بگم كه فقط كافيه باهاش مخالف باشي . اون موقع بايد با زندگيت خداحافظي كنه .

به خونه رسيدم و وارد شدم. پدر و مادرم صداي داد و فرياداشون از آشپزخونه مياد. به سمت اونا رفتم و تا منو ديدن فرياد كشيدن سر همو تموم كردن.

"چه اتفاقي افتاده؟؟ و يادتون باشه كه مي خوام حقيقتو از دوتاتون بشنوم." بلند گفتم و مامان هوف كشيد.

"بشين عزيزم ..."

"نه - من نميخوام بشينم" با عصبانيت گفتم و مادرم نفسشو بيرون داد و روي ميز آشپزخونه كنار يه جعبه دستمال كاغدي نشست. پدرم هم دست به سينه به پيشخون تكيه داد.

"من با كسي به غير از مادرت بودم. ما دوتا از هم دل كنديم اما نمي خواستيم اينو قبول كنيم...."

"ما باهاش كنار اومديم و به خاطر تو ادامه داديم عزيزم ..." مادرم درحالي كه گريه مي كرد گفت و من زبونمو از تو داشتم گاز ميگرفتم.

"مادرتم به اندازه من مقصره ..."

"منم به جاي پدرت با كس ديگه اي بودم." مادرم تاييد كرد و اشك از چشمهام پايين ريخت .

"اين خيلي خجالت آوره ولي واقعيت داره -- خب همونطور كه پدرت گفت ما از هم دل كنده بوديم."

" به هرحال بعد از اينكه طلاق بگيريم من ميرم به فلوريدا و توهم بايد با من بياي. البته مادرتم تورو مي خواد. اما اونجا كالج هاي خيلي خوبي .... "

" صبر كن ..." دستمو بالا اوردم تا پدرمو ساكت كنم.

"جالب اينكه دوتاتون قبول كردين كه دروغ گفتين، نه تنها به خودتون بلكه به من. شماها هميشه طوري برخورد كردين كه انگار قراره تو زندگي به خدا برسين . اما حالا گناهكارين و به جاي هم كس ديگه اي رو وارد زندگيتون كردين. تو منو كشتي و حالا ازم توقع داري همه چيزمو ول كنم و باهات بيام به فلوريدا؟؟"

" شيرينم ..."

"نه!" داد زدم .

" من حتي ديگه نمي تونم يه هيچ كدومتون اعتماد كنم . ما از اولم يه خانواده نبوديم." گفتم و به مادرم زل زدم.

Patient N• 119 (persian translation)Where stories live. Discover now