Chapter 27

1.5K 94 18
                                    

ADELE - Love In The Dark
JAYMES YOUNG - What Is Love

"ميري افريقا؟! تو جدي اي؟؟!"
پرسيدم درحالي كه انگار از تعجب لال شده بودم. پدرم كلافه بود و به صورتش دست كشيد.

"اره ... اين انتخاب من نبود و حس خوبي نداشتم اگه بهت نميگفتم."

"هري گفت بايد بري. درسته؟!"
با نااميدي پرسيدم و پدرم سرشو تكون داد.

"اره اون گفت."

"خوبه. برات خوشحالم بابا."
قبول كردم و يه نفس عميق كشيدم.

"كي ميري؟!"

"قبل از ماه ديگه. چون ماه ديگه هري قراره يه مهموني بزرگ برگزار كنه تا براي بچه ها پول بيشتري جمع شه."

و من فقط فكرم به سمت اين رفت كه هري چه قلب بزرگي داره -- من از اينكه اون قلبمو شكست گذشتم ولي قلب من الان همونجاييه كه اون رهاش كرد -- زير پاهاش.

"اگه اشكالي نداره ازت ميخوام باهام به اين مهموني بياي."

"ميدونم هري ام اونجاست ولي اين موضوع پدر دختريه ... به علاوه نميشه كه تنها برم."
پدرم گفتو از روي كلافگي هوف كشيدم.

"من ميام. اين ماه بعده؟!"

"اره."

"باشه ... پس فكر كنم منم ميام."
من گفتم و يكدفعه پدرم محكم بغلم كرد.

"من متاسفم."
پدرم گفت و منم متقابلا بغلش كردم. من واقعا براش خوشحالم كه اونم پيشنهادهايي براي كارش داره و بهش عادت كرده.

"بريت!! مياي؟!!"
شنيدم كه مندي داد زد و با دستم بهش اشاره كردم تا حرفي صبركنه.

"ماه بعدي ميبينمت پدر."
از پدرم خداحافظي كردم و به طرف ماشين مندي رفتم تا سوار بشم.

"اون درباره چي بود؟!"
مندي پرسيد و من كاملا بدون هيچ احساسي به رو به روم زل زدم.

"اون ميره افريقا ... هري بهش گفته. براي كمك به بچه ها."
من گفتم و مندي شوكه شد.

"اون سعي داره تا منو كاملا تنها كنه."

"چي؟!"

"هري ... اون قلبمو شكست . منو گذاشت و رفت. كاري كرد پدرم مجبور شه بره فلوريدا و حالام ميخواد ببرتش افريقا."

"شايد فكر كرده توام با پدرت ميري."
مندي گفت و من گيج شدم.

"چي؟!"

Patient N• 119 (persian translation)Onde histórias criam vida. Descubra agora