Chapter 28

1.5K 98 25
                                    

"اهميتي نميدم كه امروز روز اخر كالجه! من از تخت لعنتيم بلند نميشم."
من داد زدم و همزمان مندي لباسامو ريخت روي زمين.

"باشه."
مندي گفت و اومد روي تخت كنارم دراز كشيد.

"چيكار ميكني؟!"

"اگه تو نميخواي بري پس منم همينجا ميمونم. نميتونم عزيزترين دوستمو بعد از اينكه دوباره قبلش شكسته تنها بزارم."
وقتي مندي بهم گفت محكم بغلش كردم و دوباره روي شونه اش گريه كردم.

"اون قطعا منو يادش نمياد ... اون حتي براش مهم هم نيست. اگه از اول منو دوست نداشته چي؟! تيلور تمام مدت اونجا پيش هري بوده؟!"

"خودتو انقدر اذيت نكن ... فاك بهش!"

"اگه با من بهم زده به خاطر اينكه فهميده هنوزتيلور رو دوست داره چي؟!"

"نميتونم چيزي بهت بگم. من نميدونم. تمام چيزي كه ميدونم اينه روزي كه ببينمش حسابي ميزنمش!"

بعد از اون تمام روز گريه كردم، خوابيدم يا هله هوله خوردم! مندي هم برنامه هاي سرگرمي تلوزيون رو نگاه كرد و چندتا ويديوي بامزه از گربه ها نشونم داد.

"من خوشحالم كه دوستي مثل تو دارم."
رو به مندي گفتم و اون يه دستمال ديگه بهم داد.

"بهتره كه گريه كردن رو تموم كني. انگار كه چشم هات صورتي رنگه انقدر گريه كردي."
خنديدم و چشم هامو براش چرخوندم.

به پشت سرم و قفسه هاي روي ديوار نگاه كردم تا ساعتي كه هميشه به مچم ميبستم رو ببينم.

"اون برات خريده. درسته؟!"
مندي پرسيدم و سرمو به نشونه موافقت تكون دادم. مندي از تخت بالا اومد و دوباره كنارم نشست.

"تو از كجا ميدوني؟!"

"هربار كه ازش ناراحتي بهش نگاه ميكني يا لمسش ميكني. حتي وقتي اجرا داري و ميخواي بري روي استيج دستت ميكني."

نفس عميقي كشيدم و اون شب فوق العاده اي كه هري براي من ساخت يادم اومد. وقتي از ليموزين پياده شدم و اون خنده زيبا...

"يه بار ما مكدونالد رفتيم و لباس شب پوشيده بوديم. همه بهمون خيره شده بودن ... تيلور ... اونهم اونجا رسيد و يادمه طوري زدمش كه مچم جا به جا شد."
من تعريف كردمو مندي بلند خنديد و قسمتي از موهامو پشت گوشم فرستاد.

من عطسه كردم و ادامه دادم.

"و يه روز من از خواب بيدار شدم و اون گل هاي رز فوق العاده اي بالاي بالشم گذاشته بود ... و يه روزهم ما كيك پختيم و روي هم كلي آرد ريختيم."

Patient N• 119 (persian translation)Where stories live. Discover now