زن بابام...زن بابام
عوضی ترین پست ترین آدم.
این حداقل دومین دیدارمونه،یادمه اولین دیدار بهم چند تا تیکه انداخت و گفت بهتره برم یه جای دیگه برای زندگی پیدا کنم چون اون به زودی خانوم این خونه میشه.اوق.
رفتم به سمت در خونه،درو باز کردم و وارد شدم که دیدم بابامو و اون عن نشستن رو مبل جلو تلوزیون.
از قسط باهاشون چشم تو چشم شدم ولی سلام نکردم.
"از اونجایی مادر نداشتی انتظاری نیست سلام نکنی."
اون زن آشغال بهم گفت وقتی دید سلام نمیبدم.
"واو توام بهتره سرت تو کون خودت باشه."
من به اون زنیکه که قراره مادرناتیم شه گفتم.
"بس کنین لنتیا بس کنین."
بابا یه جورایی داد زد سرمون
"نظرت چیه به اون هرزه جونت بگی که
بس کنه."
منم مثل خودش داد زدم و سریع از پله ها رفتم تو اتاقم و درو محکم بستم و نشستم زار زار گریه کردم.لنتی،چرا من؟چرا زندگیه من؟چرا من فقط نمیتونم مثل بقیه جوونا تو کالج بگردم؟ با دوستام بشینیم یه جا و راجب کراش هاموم حرف بزنیم؟ چرا من نمیتونم الان به جای اینکه اینجا بشینم با دوستام میرفتم بیرون مثل بقیه؟ چرا من کسیو ندارم باهاش درد دل کنم؟
صب کن ببینم،سریع از جام بلند شدم و سمت کیفم که رو تختم پرت کرده بودم رفتم
شمارش،اون گفت به عنوان دوستمه،پس بهتره امتحانش کنم.
با هق هق کردنام شمارشو گرفتم.یه بوق.۲ بوق و..
برداش
"الو؟"
"الو؟اقای...هری استایلز؟"
با گریه گفتم و مطمعن شدم اون فهمیده دارم گریه میکنم.
"هی.. تینا؟مالیک؟"
"آره من خودشم...خود مزخرفش."
"تینا چیزی شده؟تو داری گریه میکنی؟"
"من..من فق از این زندگی مسخرم خسته شدم.میخام خلاص شم."
"تینا یک بار دیگه این حرفو بزنی..."
اقای استایلز یکم عصبی شد از حرفم و من یکم تعجب و ذوق ضده شدم،نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
"میتونی بیای تا ببیمنت؟اینجوری راحت تر میتونم کمکت کنم."
"آره...آره فقط کجا؟"
"من نزدیک خونتونم تینا،به خاطر تو اومدم اینجا."
خود به خود لبخندی رو لبم نمایان شد،به خاطر من؟خدایا
باشه ایی گفتم و سریع یه ژاکت جین برداشتم پوشیدم و از پله ها دوتا دوتا میپریدم پایین،من فقط میخوام از اینجا دور شم.
سریع به سمت راهرو رفتم که دیدم بابام داد زد
"هی کجا میری همینجوری سرتو انداختی پایین میدویی؟"
"من هرگوری میخام برم میرم توهم بهتره دهن فاکیتو ببندی."
اینارو بدون اینکه فکر کنم برای برگشت شاید منو بندازه بیرون و یه کارتون خواب شم گفتم.
از خونه بیرون اومدم و سمت کوچه رفتم و چشمام دنبال اون بود.پیداش نکردم.
گوشیمو درآودم که به دکتر هری زنگ بزنم که دیدم یکی داره سوت میزنه.سرمو آوردو بالا.
اون اونجاست،رفتم جلوتر.
فاک،اون بدون لباس دکترا خیلی...جیگره
اون یه شلوار تنگ مشکی با بوت های قهوه ایی و تیشرت مشکی پوشیده و تتو هاش زده بیرون.اون اصلا بهش نمیخوره دکتر باشه.
"سلام،واقعا نمیدونم چجوری تشکر کنم برای اینکه..."
هری حرفمو با انگشتش که رو لبم بود قطع کرد.
"اینقد باادبی حرف نزن،ناسلامتی ما باید مثل یه دوست باشیم،صمیمی."
خندیدم،یه خنده بزرگ،از ذوق از خوشحالی،تاحالا هیشکی همچین حرفی نزد بهم.
صمیمی...صمیمی...کلمه ایی که من هیچوخت درکش نکردم.
-خب.
هری یه نیشخند زد و ادامه داد
"اون ور تر یه پارک فسقل خوب هس،خودت بهتر میدونی،امم..ما میتونیم اونجا بشینیم."
"حله"
لبخند زدم و دنبالش رفتم.
وقتی رسیدیم به پارک،خیلی خلوت بود،درختا متمایل به رنگ زرد بودن و باد آرومی میامد،من عاشق اینجور هوا ها هستم.نسیمی که آروم میاد و موهاتو به اینور و اونور پرت میکنه و صدای پاهات وقتی رو برگای خشک شده گذاشته میشه
"بیا اینجا."
با صدای هری رشته افکارام پاره شد و دیدم داره بهم اشاره میکنه کنارش بشینم و منم همینکارو کردم.
"خب یکم از خودت بگو"
هری ازم پرسید و من یکم هول شدم،همیشه اعتماد به نفسم پایین بود،و خوشحالم هری اینو فهمید
"خب اول من میگم،امم من هری هستم هری استایلز،اینو گفتم که یه لحظه منو با جک سیبیل دار سر کوچتون اشتباه نگیری."
با این حرفش هردوتامون خندیدیم،خدایا اون خیلی خوبه
"خب من اهل لندنم و ۲۴ سالمه،مادرم و خواهرم تو نیویورک هستن.و اینکه من سینگلم."
با حرف آخرشم دوباره خندیدم و اعتماد به نفسم بیشتر شد و تمام اتفاقای چند دقیقه پیش یادم رفت،اون کارشو خوب بلده.
"خب حالا من.."
من با ذوق رو به رو هری گفتم.
"من تینا مالیک ۱۹ ساله هستم یه داداش هات که در حال حاظر در نیویورکه دارم و یه پدر اسکل پولدار و یه زن بابا افریته."
با تشبیه هایی که کردم خندیدم و هری هم باهام خندید.
"عشق موج میزنه بینتون مراقب باشید."
هری گفت و دوباره من برای بار هزارم کنارش خندیدم.
ما چند دقیقه داشتیم به فضای پارک نگاه میکردیم و از این آب هوا و فضای باز لذت میبردیم و من داشتم به حرفی که الان میخوام به هری بزنم فکر میکردم.
"هری؟"
"بله تینا؟"
"من...من میخام پیش تو زندگی کنم."
_____________
نسنژمسم :)
و از این ب بعد پارتای دیگه شالاپپپیه :|💦💦💦💦
نظر بدی عشقا
YOU ARE READING
Fetish(harry styles)🖤
Fanfiction"-من یه دختر روانی دیوونم هیچ کی از من خوشش نمیاد" "اینقدر این حرفو نزن،کاری نکن حرفای دلم از دهنم بزنه بیرون،کاری نکن بگم که دوست دارم" +ZIAM