همینطور تو بالکن اتاقم که اونقدی بزرگ بود ک بتونی توش زندگی کنی نشسته بودم و از طبقه ۳ به پایین و بچه های که با دوستای صمیمیشون بازی میکردن نگاه میکردم
کلن نصف روز من تو این بالکن میگذره.
ینی من صبح پامیشم یه سلامی به خانواده میکنم که فقط بدونن زندم و میام اینجا و دوباره میرم یه چیز کوچیک میخورم دوباره میام اینجا تا شب و میخابم و دوباره فردا...
من راستش دوستی ندارم،البته حقم میدم کسی با یه دیونه دوس نمیشه.
اصلا بزا خودمو معرفی کنم.
من تینا مالیک هستم ۱۹ سالمه تو لندن و با پدرم زندگی میکنم.پدر و مادرم ازهم وقتی ۵ سالم بود طلاق گرفتن چون مامانم یه هرزه آشغال بود.
بابای من یه پولدار عوضی سهام باز بود اونقدرپولدار که بعضی وقتا به اسم سهام اینا تو روزنامه بود.
بابای من نصف زندگیش یا تو ماموریت بوده یا شرکت و هرگورستون دیگه فقط میدونم تو خونه نمیمونه،بعضی وقتا سلام هم نمیکنیم بهم،مث غریبه.
تنهاا کسی که تو دنیا دارم برادرمه،زین.
که اونم برای تحصیل رفته نیویورک.
ولی اینا مهم نیست.زندگی من ۵ سال پیش تغییر کرد...تولد زین...
*فلش بک*
"هی تینا"
زین صدام کرد،همه جمع شدن دور میز کیک چون زین میخاد شمع فوت کنه اما ۲ تا از دوستای صمیمی زین نبودن
"بله زین؟"
-تینا...میتونی بری راجر و جک رو صدا کنی؟ما همه منتظر اوناییم،اونا بهم گفتن میخوان برن اتاقم مثل اینکه.
باشه ایی گفتم و از پله ها رفتم بالا سمت اتاق زین رفتم
درو باز کردم،چراغا خاموش بود
"بچه ها؟کجایین؟باید..."
تا میخواستم حرف بزنم محکم دستم کشیده شد و از دم در به طرف تخت هل داده شدم
جیغ زدم و پرت شدم رو تخت که دیدم راجر بالا سرم وایساده و جک درو بسته و چراغ روشن کرده
"هی وات د فاک؟ چتونه؟ باید بریم پایین."
گفتم و تا خواستم بلند شم محکم راجر شونمو گرفت هلم داد رو تخت
"تو هیج جا نمیری خانوم کوچولو"
"وات د فاک؟بچه ها لطفا بس کنین،همین الان گم شین..."
دستشو گذاش رو دهنم تا نتونم حرف بزنم،با ترس و تعجب بهش نگاه میکردم که دیدم با اون نیشخند چندش دستاش به سمت سینم میرفت
یه لحظع فکر کردم قلبم وایستاد
سریع پاهامو زدم به شیکمش که به عقب پرت شد
-عاخ...تو لنتی نمیتونی...نمیتونی از دستم در بری.
خواستم برم سمت در که جک منو گرف و هلم داد به دیوار
"عزیزم خواستی جای بری؟"
فقط جیغ میزدم.جوری که صدام بعضی جاها میگرف
راجر دوباره اومد دستشو گذاش رو دهنم
"دختره وحشی..جک اون بند های لنتیو بیار."
جک سریع دوتا بند آورد
راجر در حالی که دستش رو دهنم بود هلم داد رو تخت و با بند سریع و محکم دست و پامو بست جوری که مطمعن شدم کبود یا قرمز شدن
راجر پنج بار ضربه محکم به باسنم زد ک با هرضربه جیغ میزدم
داشتم سعی میکردم دست و پامو باز کنم که یه سیلی محکم از راجر خوردم و همین فقط کافی بود گریم دربیاد
"خفه شو."
"عوح عزیزم وقتی گریه میکنی بیشتر دوس دارم دیک لنتیمو تو دهنت کنم."
اون دوتا گفتن و بعد باهم خندیدن،آشغالا.
با این حرف با ترس گریه کردم که دوباره سیلی زد
همینطور که داشتم گریه میکردم راجر اومد روم و لباشو گذاشت رو گردنم
لنتی نزدیک بود بالا بیارم
جک لباسمو خواست دربیاره وقتی دید نتونست یه قیچی از کمد های زین برداشت و لباسمو قیچی کرد و پرتش کرد اونور و با سینه هام ور میرفت
تنها کاری که میکردم گریه بود،نمیتونستم کار دیگه ایی کنم و بدنم از ترس بی حس شده بود،اون پایین اونقدری سر صدا بود که صدامو نشنون
همینطور که داشتم گریه میکردم دستای راجرو اونجام حس کردم
"نههه"
با گریه داد زدم که دوباره سیلی زد و با ناخوناش رو اونجام محکم چنگ زد
گریه هام شدت گرفت که دیدم یکی محکم به در میکوبید
"بچه ها اونجا چه خبره صدای جیغ واس چیه؟"
اون زین بود.خدایا اون زین بود
با گریه جیغ زدم که راجر دستشو به سمت گلوم آورد و باعث شد خفه شم
"بچه ها؟این در فاکیو باز کنین دارین چه گهی میخورین؟"
زین داد زد و چن بار محکم به در زد.لنتی زین باید یه کلید اضافی از اتاقش داشته باشه
داشتم تقلا میکردم که از زیر اون دوتا وحشی برم کنار که راجر یه چیزی از تو جیبش آورد بیرون
"یا اینو میخوری یا همینجا...همینجا میکشمت خواهر کوچولوی زینی."
با گریه دوباره خواستم جیغ بزنم که گلومو فشار داد و من برای بیشتر نفس کشیدن دهنمو باز کردم که راجر سریع اون موادو ریخت تو دهنم و بعد دوتاشون از روم بلند شدن
"نه..فاک بچه ها یا درو باز میکنین یا همتونو به فاک میدم."
زین گفت ولی دیگه دیر شده.سرم گیج میرفت.نفس به زور میکشیدم و بدنم سنگینی میکرد و آخرین چیزی که دیدم این بود اون دوتا آشغال از پنجره بیرون رفتن..
*زمان حال*
و از اون موقع تاحالا من یه مشکل روانی پیدا کردم.با خودم حرف میزنم،یهو میزنم زیر گریه یا داد میزنم،شبا تو خواب گریه میکنم،به خودم الکی آسیب میرسونم مثلا لبمو میبرم سرمو محکم میکوبم به دیوار و خیلی چیزای دیگه.
بابام کلی پول داد منو به بهترین روان پزشک و دکترای مختلف کشورای مختلف برد.
الان که به لندن اومدیم یه دکتری پدرم پیدا کرده که میگه عالیه ولی برای من همشون یه عنی هستن
بعد از پنج سال معالجه، تمام روان پزشک هام بهم می گفتن"شاید زندگی کردن برای همه مقدور نباشه"___________________
خب اینم پارت ۱ :)
امیدوارم خوشتون بیاد فق نظر بدین لطفا
عکس راجر جک اون بالا هردو سمت راست زین هستن :)
ESTÁS LEYENDO
Fetish(harry styles)🖤
Fanfic"-من یه دختر روانی دیوونم هیچ کی از من خوشش نمیاد" "اینقدر این حرفو نزن،کاری نکن حرفای دلم از دهنم بزنه بیرون،کاری نکن بگم که دوست دارم" +ZIAM