سردرگم

135 8 17
                                    

ساعت هاس كه نشستم
تو اين اتاق جهنمي در زندگي جهنميم
ساعت هاس كه به فكرشم
ساعت هاس كه با خودم ميگم دوسش دارم
ولي از طرف ديگه ميگم نه دوسش ندارم
ساعت هاس كه شده تمام زندگي و افكارم
ولي ميدونم در آخرش اون رو ندارم
ساعت هاس كه زانوهامو به عنوان يه همدم و يه دوست بغل كردم و دارم بهت فكر ميكنم هري
به همچي راجب تو فكر ميكنم.
از موهاي فرفريت گرفته تا اون چشماي جنگلي با درختاي سبز و تابستانيت
از لب هاي صورتي نرمت گرفته تا اخم كردن و مشاوره كردنات
چيكار كردي با من؟ميخواستي بيشتر ديوونم كني؟ ديوونه خودت؟
خب اگه هدف اين بوده بايد بگم موفق شدي!

منو ديوونه خودت كردي. طوري كه الان نصف شب نشستم كنار پنجره اتاقم،و زانوهام رو بغل كردم و دارم به تو فكر ميكنم.
هميشه فكر ميكردم عشق خيلي حس باحال و جالبيه،فكر ميكردم وقتي عاشق ميشي زندگيت عالي و احساسي ميشه.
ولي حيف كه اينطور نشد.
عشق از هر حسي بدتره و بيشتر از هرچيزي گند ميزنه به زندگي لنتيت.

سرم رو تكون دادم تا گردن دردم از بين بره،فكر كنم حدود يك ساعتي هست همينجوري نشستم و تكون نخوردم.
از جام بلند شدم و به طرف پنجره رفتم و پنجره رو باز كردم.
هوا بوي پاييز و بارون ميداد.هواي مورد علاقه من ولي نه الان...
الان تمام عوامل دست به دست هم دادن تا حالم رو بدتر كنن،مثل همين هوا!
براي چنددقيقه به آسمون نگاه كردم،به ستاره هاش.

يعني الان كسي تو اين كره خاكي هس،كه مثل من عاشق باشه،با غم و ناراحتي بياد دم پنجره،به آسمون و ستاره هاش نگاه كنه؟
يعني ما الان داريم بهم نگاه ميكنيم؟اگه آره پس سلام دوست عزيز.

پاك ديوونه شدم.
"خدايا كمكم كن"
زير لبم آروم رو به هوا گفتم و سرمو آوردم پايين و به حياط نگاه كردم كه درجا ريدم به خودم.
اون هري بود تو حياط وايستاده؟
هري تو حياط داشت بين درختا قدم ميزد
پشمام
پس فقط من نيستم كه بيداره تو اين خونه
چون حواسش به من نبود پس موقعيت خوبيه كه از بالا به بدن تنومند و خوش فرمش و موهاي نازش نگاه كنم.
خدايا تمام چيزهاي اون قابل ستايشه.
چطوري تونست واقعا اينطوري منو رواني خودش كنه؟
دكتره لنتي.

حواسم نبود كه يهو هري سرشو آورد بالا و من بعد چندثانيه تازه فهميدم چه اتفاقي افتاده!
من همينجوري داشتم بهش زل ميزدم؟
فاك
سريع پرده اتاقمو كشيدم و رفتم تو تختم.
پتو رو كشيدم رو خودم و وانمود كردم كه خوابم.
ولي استرس تمام وجودمو گرفته بود و از عرق و گرما داشتم ميپختم.

همينجوري رو تختم دراز كشيده بودم كه شنيدم صداي پا از راه رو مياد،اونم دقيقا به طرف اتاق من.
فاك فاك فاكككك
چشمامو محكم رو هم بستمم تا وانمود كنم كه كپيدم خير سرم
تينا بخواب بخواب لنتي بخواب.
در باز شد.
ميتونم حدس بزنم اون هري بود.
هري نزديك تر اومد و بالا سر تختم وايساد و كنارم نشست.
يا مسيح.
"ميدونم بيداري تينا"
هري بعد از چندقيقه بهم گفت
گوز بگيري مرديكه.
چشمامو باز كردم و بهش نگاه كردم كه ديدم داشته بهم نگاه ميكرده.
از جام پاشدم و به تختم تكيه دادم تا ازش دور باشم.

Fetish(harry styles)🖤Donde viven las historias. Descúbrelo ahora