دل تنگ

127 8 4
                                    

الان یک ساعتی هست که تو فرودگاه منتظر برادرم زینم.
با ساعت پروازش که حساب کردم الان هاست که باید برسه.

پریشب که با هری بودم خب باید بگم بهترین شب زندگیم بود.
ولی خب بعدش نه!وقتی صبح پاشدم دیدم هری نیست و فهمیدم که اون شب دیر میاد.
نمیفهمم چرا اینطوری شد!هری مثلا یه دکتره!اون اوایل هرروز پیشم بود و هیچوخت دهنش وقتی کنار من بود بسته نمیشد!اون وقت الان نصف روز رو اصلا کنارم نیست و همین بیشتر حالمو بد میکنه.

از بلندگو فرودگاه شماره هواپیما یا پرواز زین رو گفتن و سریع از جام پاشدم تا به دنبال زین برم.
خیلی دلم براش تنگ شده،و در همین حین شدید استرس دارم،نمیدونم چرا،کلان آدم استرسی هستم و همیشه فکر میکنم قراره یه اتفاق بد و افتضاح برام بیوفته،این یه جورایی بعد اون اتفاق ب وجود اومد.

یه ربعی هم میشد ک سرپا وایسادم و پاهام از درد داشت میشکست که زین رو از دور دیدم.
میتونستم ببینم زین موهاش بلند شده و یه لباس صورتی با یه طرح عجیب غریب روشه رو پوشیده.همیشه از این طرحای عجیب یا به قول خودش شاخ دوست داشت.
زین اول گیج بود و دنبال من بود ک داد زدم و دیدم زین با دیدن من چشماش گشاد شد و دویید به طرفم و منم همینکارو کردم.

پریدم بغلش و سفت بغلش کردم جوری که استخوناش صدا داد.بغض کرده بودم. بو آشنای بدنش باعث میشد بدنم مور مور بشه و یاد وقتای بیوفتم که شبا خوابمون نمیبرد و میرفتیم رو تخت با یه چراغ قوه داستان ترسناک میگفتیم.یاد وقتایی که پسرای محل اذیتم میکردن میامد و میزدشون و برای اینکه من خوشحال بشم کولم میکرد. برای وقتایی که میزاشت من موهاشو رنگ کنم اونم رنگ های باحال.و یا یاد وقتایی که لباسشو میپوشیدم و میرفتم به دوستام پز میدادم که مثلا لباس دوست پسرمه.
خدای من
من دلم براش خیلی تنگ شده.
از بغلش اومدم بیرون و بهش نگاه کردم.
با بغض چشمام به تمام اجزای صورتش نگاه کردم.به چشمای عسلیش و مژه های بلندش که یه بار وقتی بچه بودم سعی داشتم بسوزونمشون. به لبای خوشگلش که برای اینکه بهم یاد بده چجوری لب میدن گذاشت باهاش تمرین کنم.البته بعدش هردوتامون حالمون بهم خورد و به جای یادگیری لب تبدیل شد به کشتی!!
"زین...دلم برات تنگ شده بود"
"منم همینطور عزیزم...بیا بریم ک دارم میمیرم از خستگی"
یهو تازه به یادم اومد که زین چندساعت تو هواپیما نشسته بوده و باید خسته باشه.
کمک کردم و چمدوناشو برداشتم و باهم رفتیم طرف ماشین های تاکسی کنار فرودگاه...

_______________________

"خوشبختم اقای استایلز...من زین هستم...داداش تینا"
زین گفت درحالی که ما تازه رسیده بودیم خونه هری.هری زین رو دعوت کرد که بیاد تو خونه و وقتی وارد شدیم دیدم که لیام و نایل و جما و خب خانوم تانیا هم هستن.واقعیتش از بودن هر۳تاشون خوشحالم جز تانیا.البته باید بگم همین که الان هری هست خوبه.فکر میکردم نیست.

Fetish(harry styles)🖤Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz