منطق

106 8 4
                                    

روي صندلي پارك نزديك خونه هري نشسته بودم.
باد ملايم كه بين درختا و موهام حركت ميكرد و باعث حركت برگاي رو زمين ميشد و سكوت پارك رو تشديد ميكرد.
نزديك يك هفته از اون قضيه كلاب ميگزره.دو روز ديگه هم زين مياد.
از اون موقع تاحالا منو هري اصلا باهم حرف نزديم.
تا جايي كه ميتونستم صبح ها يه جورايي ميپيچوندم تا هري رو نبيبنم.ولي وقتي هم ميديدمش سرمو پايين ميگرفتم و سلامي آروم ميگفتم و به هر بهانه ايي كه شده به يه مكان ديگه ايي ميرفتم.

ليام بعد اون شب شمارشو بهم داد و گفت كه باهاش در تماس باشم.حتي گفت وقتي زين اومد اينجا ليام رو بيارم تا باهم آشنا بشن.

تو اين چندروز بايد بگم يكي از سخت ترين و غذاب آور ترين روزهاي زندگيم بود.من نميتونم تا ابد و تا وقتي كه كامل خوب نشدم با هري اينجوري رفتار منم و قايم موشك بازي دربياريم.
من بايد با هري منطقي حرف ميزدم.
بايد بهش بگم كه من خوب شدني نيستم،بايد بگم كه موندم اينجا فقط به جاي اينكه خوبم كنه داره يه احساسي رو تو وجودم به وجود مياره كه از اون افسردگيم هم بدتره.

از روي صندلي بلند شدم و به طرف خونه هري رفتم.
ساعت نزديك ٨ شب بود و هوا خيلي سرد بود ولي چون مدت طولاني يه جا نشسته بودم عادت كرده بودم و گرم شده بودم.الان كه پاشدم فهميدم صددرصد سرما ميخورم.
رفتم تو خونه،دنبال هري گشتم ولي تو سالن پذيرايي نبود.
حتما اتاق مشاوره هست.
به طبقه بالا خونه رفتم و در اتاق مشاوره رو باز كردم.
هري اونجا نشسته بود و داشت يه كتاب روانشناسي ميخوند.

سرفه ايي كردم تا سرشو از اون كتاب مزخرف بياره بيرون و به من توجه كنه.
هري سرشو بالا آورد و بهم نگاه كرد.
"به به،تينا خانوم،چ عجب!چه خبرا؟"
تو حرفاش كاملا ميتونستم طعنه و كنايه رو بفهمم.يعني الان ميخواد بگه ناراحته كه مثلا باهاش حرف نميزدم؟!البته هركي بود ناراحت ميشد.
"اممم...خب راستش..."
يكم به خاطر زل زدن چشماي هري به خودم هول شدم و يادم رفته بود كه چشماي سوزان هري كه ميتونه قلبمو بسوزونه عقل از سرمو ميپرونه.
خودمو جمع و جور كردم و ادامه دادم
"هري من ميخوام باهات صحبت كنم،راجب تمام چيزايي كه اتفاق افتاد ميخوام باهات منطقي حرف بزنم"
هري اولش شكه شد و چشماشو درشت كرد ولي بعدش سرشو تكون داد و با دست بهم اشاره كرد كه بشينم.
يا خدا!
الان بايد چجوري حرفمو شروع كنم؟!
وقتي نشستم و با خودم كلنجار ميرفتم كه چجوري مقدمه حرفو درست كنم هري گفت
"تينا من خوب ميدونم ميخوي چي بگي!ولي قبلش بزار من حرفامو بزنم.اينجوري كمتر هل ميشي!"
فاك الحق كه روان شناسه،لنتي از كجا فهميد هول ميشم؟؟
"تينا،اول ميخوام راجب تانيا برات بگم.من فهميدم جما بهت گفته كه ما باهم رابطه داريم و خب تو كلاب هم..."
هري سرفه كرد و ادامه داد:
"و خب اين كاملا مشخصه كه تو حسوديت شده،حتي اگه يك درصد باشه.ولي خب اين يه جورايي منو خوشحال ميكنه.ميفهمي كه چي ميگم؟!"
سرمو تكون دادم و فقط ميخواستم هري ادامه حرفشو بزنه.
"خب بايد بگم كه اين تانيا دوست جماست،من وقتي قبل اينكه دكتر بشم خيلي با اين اكيپ جما و اين تانيا ميگشتم.تانيا از همون موقع به من يه حسي داشت.ولي من نه!تانيا دختري نيست كه من بتونم تحملش كنم"

Fetish(harry styles)🖤Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon