"قیافه آشنا"

86 7 4
                                    

توی اتاق پذیرایی خونه هری نشسته بودیم.
همه خواب از سرمون پریده بود.

سردم بود،یه ژاکت پوشیده بودم و پاهامو جمع کرده بودم تو شکمم و زیر لب چرت پرت میگفتم و میلرزیدم.

بقیه پسرا هم همینجوری با ترس به من نگاه میکردن.
زین هم کنارم نشسته بود و با پوست ناخوناش بازی میکرد.
"تینا...نمیخوایی حرف بزنی؟"
لیام گفت.
تاالان خیلیاشون کلافه شده بودن.
فکر کن حدود ۱ ساعت اونم نصف شب بشینی و توی سکوت به یه دختر روانی نگاه کنی که هی داره میلرزه از سرما و اشک میریزه!
قطعا دیونه میشی.
"تینا خب حداقل یه چیزی بگو"
ایندفعه نوبت نایل بود که سرم غر بزنه.
"بچه ها تینا معلومه که الان نمیتونه حرف بزنه" هری گفت

"خب ما نمیتونیم تا فردا صبح همینجوری بهش زل بزنیم در صورتی که هیچی نمیگه"
"راست میگه...اون باید حرف بزنه تا کمکش کنیم حداقل باید..."
"بچه ها اون نباید خواب فاکی که دیده بوده رو توضیح بده،فهمیدین؟حالا هم اگه مشکل دارین برین بخوابین"

هری تن صداش یکم رفت بالا و همه جا خوردن.
زین هم همینجوری نشسته بود پیشم.
بیشتر بهش چسبیدم تا همین فاصله کمی که بینمون بود از بین بره.
میترسیدم یهو ناپدید شه و بره به نا کجا آباد.

نایل و لویی پاشدن و از اونجا رفتن تا بخوابن،چشمامون دیگه قرمز شده بود.
لیام هم به من و زین نگاه کرد،تو نگاهش کاملا حس نگرانی فریاد میزد.البته اونم پاشد رفت.

زین و هری بهم زل زدن.میخواستن تصمیم بگیرن الان من پیش کدومشون باشم.
برای خودمم سخته.فکر نکنم بتونم با زین تو یک تخت بخوابم.
این یه جورایی...یه جوریه.نمیدونم چجوری توضیح بدم.

از جام آروم بلند شدم.
بهترین کار این بود خودم تنهایی برم اتاقم و بخوابم.من که بچه نیستم.
"شب بخیر بچه ها"
با تن خیلی پایین گفتم و قبل از اینکه بخوان چیزی بگن سریع رفتم به طرف اتاقم.
————————————————
"فاک بچه ها چیکار کنیم"
"به نظر من باید بری"
"واد د فاک نایل؟"
"لنتی آخرین باری که رفتیم دیدی چی شد"
"خب اون دعوتت کرده اونم نه کلاب"
"نمیدونم"

این مکالمه های گیج کننده از بیرون اتاقم به گوشم میرسید و کاری کرد از خواب بپرم.
یه جورایی میتونستم حدس بزنم کیو میگن.و برای اولین بار راجب این موضوع حال بحث نداشتم.
انگار نمیتونستم حرف بزنم.قدرت حرف زدن نداشتم.
حتی حس پا شدن ندارم.
حس زندگی کردن هم ندارم.
ولی خب باید پاشم.پس با بدبختی پاشدم.

در رو با بدبختی باز کردم.
با بدبختی راه رفتم.
و با بدبختی پیش جمع پسرا رفتم.

پسرا تا منو دیدن خفه خون گرفتن.
"چه خبره"
صدام گرفته بود برای همین دوباره گفتم
"میگم اینجا چه خبره"
همه به زین نگاه میکنن انگار باید زین توضیح بده بهم.
"تینا...بلا مارو...دعوت کرده به خونش"
با این حرف زین تک تک خوابای دیشبم جلو چشمام اومد.
تمام حرفا.
اتفاقایی که تو خواب هام افتاد.
چند دقیقه ایی سکوت کردم.

Fetish(harry styles)🖤Where stories live. Discover now