بنگ
بنگ
بنگ
همه جا صدای تیرندازی میامد.به پاهای بلا تیر خورده بود و افتاده بود زمین و ناله میکرد.
راجر چاقو بهش خورده بود و قطعا مرده بود تا الان.
زین هم که...
"بچه ها..."
نمیتونستم حرف بزنم. مغزم انگار هنگ بود و ارور میداد.این همه اتفاق تو چند دقیقه؟ لنتی
"هیسس تینا چیزی نگو"
هری اومد طرفم
دلش به حالم میسوخت.
دلش به حال اون دختری که زندگیش بدتر از قبل شد میسوخت.
بغلش کردم و زدم زیر گریه.میخواستم خودمو خالی کنم که میدونم نمیتونستم.
بدن مرده زین کنارم افتاده بود. چرا باید قبلا تو بچگی منو زین پیش هم میخوابیدیم ولی الان جنازش افتاده کنار من؟
لیام اروم اومد طرف زین.مثل یه زن گریه میکرد،منظورم اینه...این همه گریه از یه مرد قابل پیشبینی نبود.
"ایکاش منم باهاش میرفتم هری"
شنیدم هری هق هق کرد.لویی هم با چشمای بغض دار به ما زل زده بود.
"هنوزم وقت هس که بخای پیشش بری"
یه صدای زنونه اینو گفت. برگشتم و به بلا نگاه کردم،ولی اون بیهوش بود.و اما خب اون زن کسی بود ک به شدت انتظارشو نداشتم.
"تانیا؟"
هری چشماش از کاسه داشت میزد بیرون.خدایا اتفاق بعدی چیه دقیقن؟
حتما آخرالزمان میشه.
"گمشو اون زنیکه رو بنداز اونور"
بلا گفت و منظورش به من بود.
هری ولم کرد و پاشد.
"تو اینجا چه گهی میخوری"
هری رفت جلوتر ولی تانیا تفنگ رو رو مغزش نشونه گرفت.
"جلو نیا عوضی"
تانیا با اسلحه تو دستش بازی میکرد و بعد به بلا نگاه کرد و به طرفش رفت.
"خانوم حالتون خوبه؟"
مشخص شد برا بلا کار میکرد.
وقتی دید رئیسش جواب نمیده زیر لب فوش داد.
"تو لیاقت زنده بودن نداری هری"
تانیا خواست شلیک کنه.ولی من نمیتونستم همینجوری بشینم و نگاش کنم.
واقعا نمیتونستم تو یه روز جنایه زین و هری رو پیش خودم نگه دارم.
هری دیگه تنها شخص مهم زندگیم بود.و من برای شخص مهم زندگیم جونمم میدم.
پس جیغ زدم و پاشدم.مثل این فیلما به طرف تانیا حمله کردم و اولین کاری که کردم موهاشو کشیدم ولی اون شلیک کرده بود...
___________________________یه صداهای میشنیدم.مثل صداهای بوق بوق دستگاه بیمارستان.
سعی کردم چشمامو باز کنم ولی اول سیاهی رفت.
چشمامو باز بسته کردم و خودمو توی تخت بیمارستان دیدم.
"دکتر اون بهوش اومد"
از بیرون صدای لویی رو میشنیدم که داد میزد.
هرچی میخواستم یادم بیارم چه اتفاقی افتاد نتونستم،سرم خیلی درد میکرد.
دکتر اومد تو با یه پرستار و حالمو پرسیدن.
دکتر گفت که حالم خوبه و تا چند ساعت دیگه مرخصم و خداروشکر زخمی اینا نشدم.
فقط کبودی های رو بدنم که کارای کثیف اون عوضیا رو به یادم میاورد و خون برادم که یادگار مرگش بود.
و زخمی که بر روی قلب و روح و روانم افتاده بود.
دکتر در رو باز کردم و لویی و لیام و جما اومدن تو.
"وای عزیزممم خیلی خوشحالم که حالت خوبه"
جما اومد طرفم و بغلم کرد.
"ه...هری کجاست؟"
تا خواستم دهنمو باز کنم و بگم ممنون اما این از دهنم اومد بیرون.
"تیر به بازوش خورده،بخیه هم زده،حالش خوبه"
"تینا باورت میشه اگه تو نبودی الان..."
میدونستم میخواد چی بگه. من یه جورایی زندگی هری رو نجات دادم.اگه من شجاعت به خرج نمیدادم و اون موقع پا نمیشدم و حمله نمیکردم یه اون عوضی نمیدونستم الان چی میشد،نمیخوامم بدونم."شاید باورت نشه ولی بلا مرده،خون زیادی ازش رفته،ولی فرقی نمیکرد چون زنده بود باید اعدام میشد،ولی به جاش تانیا اعدام شد"
لویی گفت.
لیام اصلا حرف نمیزد،زیر چشماش گود افتاده بود و قرمز شده بود،موهاش ژولیده بود و پوست انگشتاشو هی میکند.
لعنتی من تازه فهمیده بودم اونا باهم رابطه داشتن.البته حدس زدنش راحت بود.
وقتی اون نگاهای عاشقانه لیام و زین رو توی جمع میدیدی و میدیدی که حواسشون فقط به خود دوتاشون بود کاملا میفهمیدی عاشق همن. (💛❤️)در باز شد و دیدم یه پرستار و هری اومدن تو.
دستای هری رو از این چیزای سفید دورش چسبیده بودن.
جما و لویی و لیام تا هریو دیدن رفتن بیرون تا مثلا ما خلوت کنیم.هری نشست کنار تختم و چند ساعت همینجوری بهم زل زده بودیم.
"خیلی دردناک بود"
هری با صدای گرفته گفت.
"این...این خیلی دردناک بود که تورو اونجوری دیدم تینا"
هری بغضشو قورت داد و ادامه داد.
"این خیلی دردناکه که اون کبودی های رو پوستتو دیدم،این دردناکه که...که برادرت..."
هری ادامه نداد تا برای من تجدید خاطره نشه ولی نمیدونست هر ثانیه اون چهره بی رنگ زین میاد جلو چشمام."من ازت نتونستم محافظت کنم تینا...ولی تو کردی...تو زندگی منو نجات دادی"
هری زد زیر گریه.
"و اینم خیلی دردناکه که تو گریه میکنی هری"
دستشو گرفتم و گذاشتم اشکام بی صدا از چشمام بیوفته.
"تینا من...من میخوام دیگه ازت محافظت کنم،برای همیشه، میخوام یه زندگی خوب برات بسازم"
شکه شده بودم
یا خدا...اون که نمیخواد...!
"هری..."
"میدونم اینجا جاش نیست ولی...خواهش میکنم تینا...با من ازدواج میکنی؟"
_______________________
میدونم کوتاه بود،چون واقعا حالم خوب نبود ببخشید گایز.
این پارت یکی مونده به عاخره :) پس با نظراتون بترکونین تا پارت عاخرو خوب بزارم :)
و ببخشید واس تاخیر. نمیتونسم خوب بخونم و درس مدرسه نمیزاشت.
امیدوارم نظر بدین و خستگیمو از بین ببرین :)
لاو یو گایز
YOU ARE READING
Fetish(harry styles)🖤
Fanfiction"-من یه دختر روانی دیوونم هیچ کی از من خوشش نمیاد" "اینقدر این حرفو نزن،کاری نکن حرفای دلم از دهنم بزنه بیرون،کاری نکن بگم که دوست دارم" +ZIAM