اعتراف

164 7 15
                                    

*از ديد هري*

ديروزهمون يك ساعتي كه تو خونه اقاي ادوارد ماليك يا همون باباي تينا بودم واقعا سختم بود.
پيش اونا موندن مثل اينكه تو يه زندان در كنار شيطان تو ميزگرد حرف بزني و نگاش كني.
مخصوصا اون زن بابا كه فك كنم اسمش بلا بود.كاملا مشخص بود كه يه زن خرابه.
نميتونم بفهمم چرا اقاي ادوارد بايد همچين زني رو انتخاب كنه.اين براي معروفيتش و آبروش تو شركتاش خيلي بده.
من فكر ميكنم اگه خانواده تينا درس حسابي بودن و به فكرش بودن تينا الان اينجا نبود. و يا حتي حالش در اين حد بد نبود.
تينا بعد اون اتفاق نياز به توجه،امنيت و محبت داشت كه هيچكدوم ار اين ها هم براش نبود.
نميتونم بفهمم چرا داداشش از پيشش رفت،فقط به خاطر درس؟
پووف،نميدونم...
سرم از اينكه اينقدر به تينا و مساعلش فكر كردم درد گرفته.من نبايد اينقدر بهش فكر كنم.نميتونم بفهمم چه احساسي بهش دارم.
از نظر قيافه كه بايد بگم خيلي كيوته،مخصوصا چشماي عسليش و موهاي خرمايي فرش.
اه بسه ديگه هري بيخيال تينا شو
من فقط وظيفم اينه تينارو خوب كنم و تحويل به خانوادش بدم.
"كدوم خانواده"
خودم تو ذهنم جواب خودمو دادم و اين باعث شد به خودم بخندم.
از رو مبل بلند شدم و به طرف پنجره رفتم،هوا آفتابي بود،عجيبه...گرمم هس.
هواي اينجا هم معلوم نيس فازش چيه.
يه روز آفتابي گرم،يه روز باروني يه روز طوفان.
به استخر خونمون نگاه كردم و براي يه لحظه دلم خواست برم تو استخر.
آره!همينه!
سريع دوييدم به سمت اتاق تينا و درو محكم باز كردم.

*ار ديد تينا*
هوا خيلي گرمه خيلي.
عجيبه،فكر ميكردم امروز بايد سرد باشه يا بارون بياد همچين چيزي.اگه خونه خودمون بود همينجوري لخت ميشدم تو اتاقم.ولي متاسفانه يا خوشبختانه اينجا خونه من نيس.

در اتاقم يهو باز شد و من از ترس از تختم افتادم.
هري دوييد سمتم و منو از زمين بلند كرد كه خجالت كشيدم.
"يا مسيح تينا خوبي؟"
"آر..آره"
گفتم و لباسمو صاف كردم و دوباره نشستم.
"امم چيزي شده؟!"
"خب ميدوني.."
هري دستشو پشت گردنش برد و اونجارو ماساژ داد.انگار براي گفتن حرفش مطمعن نبود.
"ميخوام امروز در يه مكان متفاوت باهات مشاوره كنم"
"كجا؟"
با هيجان و كنجكاوي از هري پرسيدم.
"خب ميگم ولي اول بايد قول بدي كه نگي نمياي"
هري بهم با خنده گفت كه چالش معلوم شد
خدايا باز اون چالش...
دستام ناخوداگاه به سمت چالش رفت.
هري شكه شد ولي عقب نرف.
دستم به سمت چالش و بعد رو لپاش و گونه هاش رفت كه هري چشماشو بست.
سريع دستمو برداشتم و سرمو انداختم پايين.
خدايا!چي ميشه من بتونم اين حركت بدنمو كنترل كنم؟!
هري چشماشو بازكرد و دستشو آورد زير چونم و سرمو آورد بالا و صاف تو چشمام نگاه كرد.
چند دقيقه همينطور نزديك بهم و چشم تو چشم بهم نگاه ميكرديم كه ديدم ديگه داره طول ميكشه.
"نميخواي بگي كجا ميخوايم بريم مشاوره؟"
هري به خودش اومد و با دست زد تو سرش كه مثلا فراموش كرده و منم ب اين حركتش خنديدم.
"خب من ازت ميخوام كه..."
"كه؟"
هري جملشو ادامه نداد كه من بهش چشم غره رفتم.
"پوف لنتي من ميخوام بريم استخر"
هري گفت انگار خيلي براش سخت بود.
"اما من مايو ندارم"
خب واقعيتش براي من فرقي نداره،بدن من اينقد لاغر هست كه هري حالش بهم بخوره
"تو ميتوني با همون لباس زيرات بياي."
هري بهم پيشنهاد داد.
گاد ولي حتي فكر كردن بهش هم خجالت زده و قرمزم ميكنه.
چون اون هريه
"زود باش تينا من دكترم و هرچي كه بگم رو بايد گوش كني"
هري به شوخي بهم گفت و منم بهش خنديدم كه از اتاق رفت بيرون

Fetish(harry styles)🖤Where stories live. Discover now