نشسته بودم توی همون پارک کنار خونمون. همون پارکی که با هری نشسته بودیم و بهش گفتم که میخوام باهات زندگی کنم.
نمیدونم الان باید پشیمون باشم که اینو گفتم یا نه.محوطه ساکته ساکت بود.
درختا برگاشون میریخت و باد اون برگارو با خودشون میبرد و میآورد"
از دور و اطراف صدای بچه ها میامد که دارن بازی میکنن و جیغ میزنن و شادی میکنن"موهای فرش با باد تکون میخورد و هرازگاهی رو صورتش میوفتاد.
در عین حال با انگشترای توی دستش بازی میکرد و با اخم بهشون نگاه میکرد.منم سرمو بالا گرفته بودم و میزاشتم تا باد موهامو با خودش هی تو هوا ببره.
بعد ۱ ماه پیش هری نشسته بودم. دلم براش خیلی تنگ شده بود. نمیدونم چطوری دلتنگیمو توصیف کنم...
نگران دستش که تیر خورده بود بودم ولی دستش بهتر شده بود.
منم...واقعیتش نمیدونم خوب شدم یا نه،شاید فقط از نظر جسمی.برای الان خیلی استرس داشتم.پدرم با بمبی که تو ماشینش گذاشته بودن مرد،حسی به این قضیه ندارم ولی به هرحال این یکم...دردناکه.
زین هم که وقتی از بیمارستان مرخص شدیم خاکش کردن و من روزی رو یادم نیست که نرفته باشم پیشش! حداقل هر روز پیشش بودم. دلم واقعا براش تنگ شده بود.
بلا هم مرده بود، تانیا اعدام شده بود.تاحالا انقدر برای مرگ کسی خوشحال نبودم که برای مرگ بلا خوشحالم.
همه مرده بودن! جز من!لیام کل اتاقش رو با عکسای زین و اسمش که با اسپره نوشته بود،پرکرده بود.
بهش گفتیم اینجوری سخته براش و حالشو خوب نمیکنه اما میگفت اینطوری حس میکنه پیش زینه،برعکس من که هروقت میرم اتاقش یا خونش حالم بد میشه.الان من و هری فقط داریم به یه چیز فکر میکنیم،هم من هم اون.
به جواب من،جواب من به همون سوالی که یک ماه پیش تو بیمارستان پرسید.
"هری..."
هری اخماشو باز کرد و سرشو بالا آورد و بهم نگاه کرد.حس میکنم اونم استرس داشت،از لب جوییدنش و هی دست کردنش تو موهاش مشخصه.
یکم ریش در آورده بود،موهاشو یکم کوتاه کرده بود،ولی چشماش قرمز بود!چند دقیقه فقط بهش نگاه کردم.
"ببین تینا من نمیخوام زورت کنم ولی اینو بدون حتى اگه نتونيم اخرش باهم باشيم؛ از اينكه بخشى از زندگيم بودى خوشحالم و اینو بدو.." لبامو گذاشتم رو لباش. نمیدونم چرا، شاید خواستم خفه شه و دیگه این حرفارو نزنه یا احساس میکردم هم من نیاز دارم به این هم خودش.بوسه ارومی بود،دقیقا مثل وزش باد،مثل ریختن برگا از درختا.
"خب این الان جواب اون سوال میشه یا..."
هری مکس کرد و منتظر جواب بود،صدای تپش قلبامون رو میشد شنید. ولی الان دیگه وقت جواب دادنه.
"اره هری،من با تو ازدواج میکنم،هری من همونيم كه ايندمو كناره تو ميبينم."هری بهم خندید و چال رو لپش معلوم شد، وای که چقدر دلم برای خنده هاش تنگ شده بود. وقتی میخندید با خودم فکر میکردم که بهش بگم،میشه فقط برای من اینقدر قشنگ بخندی؟
بلند بلند خندید و منم بلند بلند با خندم همراهیش میکردم.بدون دلیل همینجوری میخندیدیم.خنده هاش خود خود ارامشمه. انگار مست بودیم یا یه چیزی زده بودیم.خدارو شکر کسی اونجا نبود چون مطمعنا فکر میکرد یا دیوانه های عاشقیم یا دونفر که از تیمارستان فرار کردن.
. "هری من بعد از چندوقت الان...حس میکنم خیلی خوشحالم"
دوباره بلند بلند خندیدم،واقعا نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم.
"چون تو خوشحالی منم خوشحالم"
هری هم بازم خندید. اشک دیگه داشت جاری میشد از چشمامون.دیگه خنده هامون ته کشید.خداروشکر،وگرنه قطعا یکیون بر اثر خنده بیش از حد میمرد و من واقعا تحمل این یکی رو نداشتم.
دوباره ساکت شدیم ولی ایندفه یه سکوت خوب بود. چشم تو چشم به چشمای هم زل زده بودیم.
سبزی چشماش تو عسلی بودن چشمام گم شده بود. با خودم میگفتم تا آخر عمر میشه تو اون چشا زل زد...
"تو فکر میکنی این داستان قراره پایان خوش داشته باشه؟"
"پایانای خوش فقط داستانایین که هنوز تموم نشدن"
هری خیلی متفکرانه جوابمو داد و واقعا جملش سنگین بود.
"هی یعنی میگی داستان ما هنوز تموم نشده؟"
"معلومه که نه! ما هنو بچه دار نشدیم،داستان هامونو با بچه هامونم درنظر بگیر"خندیدم و به این که بچه داشته باشیم فکر کردم و تنم مور مور شد.
"میدونی تینا،میخوام همه ببینن که این یه عشق بزرگه"
از اون پارکی که شروع شد دوستیمون و الان که زندگیم شروع شد رفتیم بیرون تا یه زندگی جدید رو شروع کنیم.
______نویسنده نوشتنش را تمام میکند و به این فکر میکند که درباره ي تو نوشتن چقدر سخته!!
نميشه احساسمو نسبت به هری توي چند خط يا چند كلمه بيان كنم..."پایان"
ESTÁS LEYENDO
Fetish(harry styles)🖤
Fanfic"-من یه دختر روانی دیوونم هیچ کی از من خوشش نمیاد" "اینقدر این حرفو نزن،کاری نکن حرفای دلم از دهنم بزنه بیرون،کاری نکن بگم که دوست دارم" +ZIAM