Crazy but i love her!

108 5 8
                                    

*عکس بالا بابای زین و تینا هست :|*
دیروز که از اون کلاب مزخرف اومدیم بیرون من سریع رفتم تو اتاقم و نمیخواستم هیچ کسی رو بیینم.
درد داشتم.
از اینکه نزدیک بود دباره اون اتفاق برام بیوفته.
از اینکه بعد چند سال که زین رو دیدم باید این اتفاق بیوفته.
الان زین رفته خونه بابام و پی ام داد که بابا ازش خواسته امشب پیشش بمونه و من از صبح که بیدار شدم تو اتاقم بودم.

به فضای بیرون که از پنجره معلوم میشد زل زده بودم و از باد و نسیمی که میامد و موهامو  تکون میداد لذت میبردم.
هوا واقعا سرد بود ولی برام مهم نبود!عادت کرده بود پوستم.
به سردی هوا،به سردی انسان ها،به سردی زندگی!

در اتاقم رو زدن ولی جواب ندادم،ساکت نشسته بودم و حتی پلک هم نزدم.
دوباره در زدن،اما بازم کاری نکردم.
هری آخر خودش در رو باز کرد انگار که نگران شده بود که در رو باز نمیکنم.
"تینا...ت...تو از صبح...نیو...نیومدی...فاک اینجا...چقدر سرده"
هری با لکنت همه اینارو گفت. میدونستم هوا سرد بوده ولی برام بازم مهم نبود.
"تینا تو سرما میخوری لنتی"
هری گفت و اومد در پنجره رو بست. بازم تکون نخوردم.چشمام بدنم همچیم همون حالت بود.انگار خشک شده بودم.
هری اومد طرفم و دستامو گرفت.
"دستات دارن یخ میزنن"
دستاش گرم بود.و باید بگم همین یه تماس کوچولویی که باهاش داشتم تمام بدنمو‌ گرم کرد.
"تینا؟"
هری به خاطر اینکه جواب نمیدادم صدام زد.
سرمو آروم به طرفش آوردم انگار سرم خشک شده بود.تو چشماش زل زده بودم.چشماش سبزه سبز بود.تو چشماش میتونستم ببینم نگرانمه.
"من.."
صدام گرفته بود
"من خوبم"
دروغ گفتم
"دروغ نگو"
مرسی
"میتونی باهام حرف بزنی تینا!من مشکلتو حل میکنم"
چشمام پر اشک شده بود.دوباره سرمو آوردم بالا و به پنجره زل زدم.
"زندگی چرا اینجوریه هری؟"
"تینا همه تو زندگیشون یه سختی هایی دارن،به خوبیاش نگاه کن"
نیشخند زدم.خوبی؟!
"کدوم خوبی؟!"
"من...م...من همیشه...پیشتم تینا...این به نظرم خوبه..."
بازم لکنت گرفت
"اگه مشکل اصلیم تو باشی چی؟!"
هری گیج شده بود،فکر کنم منظورمو بد گرفت.
"هری تاحالا عاشق شدی؟"
سعی کردم بغضو نگه دارم.سعی کردم نگم دوسش دارم ولی لنتی این یکی از گند ترین اخلاقام بود.نمیتونستم احساساتمو نگه دارم تو خودم.
"تینا...من خودم داستانشو برات تعریف کردم...پس یعنی آره"
با یاد اون روز که تو استخر بودیم و برام قضیه رو تعریف کرد افتادم.با اون تتو های لنتیش!
دیگه نتونستم،نتونستم اشکمو نگه دارم.اینکه هیچوخت نمیتونم زندگی عادی داشته باشم درد داشت.اینکه هیچکس دوسم نداره درد داشت.اینکه یه بیمار روانی عاشق دکترش بشه درد داره.اینکه من هیچوخت مهر مادری و پدری نداشتم درد داشت.اینکه اون تانیا و هری بهم خیلی میومدن درد داشت. همه چی درد داشت.
"تینا خواهش میکنم...فقط حرف بزن...خودتو خالی کن"
راست میگفت.دیگه وقتشه.برام مهم نیست بعدش ولم میکنه یا نه. من باید بهش میگفتم.
"دوست دارم"
داد زدم و با ناراحتی و خشم این حرفو به هری گفتم.
هری یکم به خاطر دادم پرید.
"این درد منه،من دوست دارم!جالبه نه؟ یه دختر روانی عاشق دکترش بشود!و آخرش دختره از تو دیوونه خونه سر در بیاره و دکتر با یه زن عالی ازدواج کنه"

Fetish(harry styles)🖤Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang