آدم جديد

142 6 10
                                    

خب الان من
تينا ماليك
يه دختر رواني تنها كه هيچكس دوستش نداره...
خوشحاله...داره لبخند ميزنه.شايد اين يه چيز خيلي بي ارزشو آدي براي ديگران باشه ولي براي من همه چيزه
الان من تو كتابخونه هري يا بهتره بگم اتاق مشاوره نشستم تا هري بياد
اونجا يه اتاق بزرگ بود.وسطش يه ميز گرد داشت و دور تا دور اتاق كتاب بود و چنتا از مدرك هاي دكتر هري رو ديوار بود.
داشتم به اتاق نگاه ميكردم كه ديدم يكي در زد و وارد اتاق شد.سريع بلند شدم و به هري سلام كردم و هري لبخند زد و ازم خواست كه بشينم.
نشستم و هري هم رو به روم نشست
"خب..."
هري براي مقدمه حرفش واينكه من حواسم بهش باشه گفت.
"از اتاقت خوشت اومد تينا؟"
هري ازم پرسيد و من با ياد اتاقم ذوق كردم
"واي عالي بود،واقعا ممنونم ازتون،من ازهمين الان احساس نو بودن ميكنم."
هري لبخند زد و زير لب آروم مرسي گفت
"خب تينا آماده ايي؟"
با استرسي كه تو درونم بود سرمو به نشونه آره تكون دادم
"خب تينا...تاحالا سعي كردي به كسي اعتماد كني؟"
با سوالش رفتم تو فكرو اولين جوابي كه اومد تو ذهنم...
نه
"نه هيچوخت."
همون چيزي كه تو ذهنم بود رو به هريو گفتم
"اعتماد كردن ميتونه خيلي ساده تراز شك وترديد باشه مگه نه؟"
"هردو اونا سختن.تو اين دنيا بايد به همه شك داشت."

هري وقتي جوابمو دادم سرشو تكون داد و يكم فكر كرد.
"به نظرت من شبيه توام؟"
هري اينو يه دفعه پرسيد و من يكم جا خوردم
"خب معلومه نه تو دكتري يه زندگي عالي داري همه دوستت دارن و تو شادي ولي من يه دختر تنها و بيچارم افسردم و هيچكس حتي نميخواد نگام كنه."
تمام اين حرفارو با بغض و بدون اينكه وسطش نفس بكشم گفتم
هري دوباره سرشو تكون داد و يكم اخم كرد انگار ناراحت شده باشه برام
"پس همه شبيه هم نيستن تينا. تاحالا سعي كردي بقيه مردم رو بشناسي و كنارشون زندگي كني؟"
"نه يعني اگه ميخواستم هم نميزاشتن چه برسه بزارن بشناسمشون و كنارشون زندگي كنم."
هري بازم تو فكر رفت و دستشو زيرچونش برده بود و يكم اخم كرده بود

"خوبه."
هري زير لب گفت
فكر كنم تموم شد
"خب تينا ميتوني بري ممنونم از جواباي كاملت عزيزم"
هري گفت و به احترام بلند شد.
"ممنونم هري"
گفتم و خواستم برم كه هري دستمو گرفت
"يه چيزي تينا.."
با تعجب بهش نگاه كردم وبه خاطر تماس دستش با دستم گرم شدم. نميدونم چرا
"تو گفتي به كسي اعتماد نميكني..."
هري يكم مكث كرد و چشماشو چنددقيقه بست
"ولي من ازت ميخوام به من اعتماد كني،براي هر قدم تو مسير،هر شهري و هر دريايي من راهنماي تو هستم."
هري گفت و من با بغض شكه شده بودم،تاحالا هيچ آدمي،هيچ دوستي و هيچ خانواده ايي اينو بهم نگفته بود
و تنها كاري كه ميتونسنم بكنم براي تشكر
بغض كردن و بغل كردن دكترهري ادوارد استايلز بود

________________
عااح :)))
هري كيوت مهربوننسمذنمسمي
خب نظر بدين عشقاي من ^^
لاو يو عال

Fetish(harry styles)🖤Место, где живут истории. Откройте их для себя