رفتم به سمت دری که روش نوشته بود دکتر استایلز.
چشم غره ایی رفتم به خاطر اینکه صدباری هست فق دارم پامو میزارم تو معطب این دکترای مزخرف.
در زدم و بدون اینکه ببینم اون دکتر مزخرف بگه بیا تو رفتم تو.
و...شعت...اون لنتی چرا...چرا اینقد جوونه؟
اینقد تعجب کرده بودم که چشام نزدیک بود بزنه بیرون.من تاحالا دکتر پایین ۵۰ سال نداشتم.
اون دکتر نشسته بود پشت میزش و سرش پایین بود و داشت چیزی مینوشت که سرشو آورد بالا و بهم نگاه کرد.
اون لنتی خیلی خوشگل بود.اون چشمای سبز کیوتی داشت با موهای فر بلند و لب صورتی فاکی و..خالکوبی؟ واو،عجب دکتری.
"واو،سلام خانوم مالیک،بشینین لطفا."
با چشمای درشت شدم سرمو تکون دادم آروم به سمت صندلی رفتم.
"خب،سلام خانوم مالیک،من دکتر استایلزم،هری استایلز و مثل اینکه قراره روانشناس شما باشم."
"مثل اینکه"
با سردی و بی ادبی جوابشو دادم،خاک تو سرت تینا.
"خب..."
سرفه ایی کرد و ادامه داد.
"میتونین از خودتون یکم برام بگین،من باید کسایی که میان اینجا رو بشناسم."
"منظورتون بیماراتون یا یه دیوونه ایی مثل منو بشناسین؟"
"نه...منظورمو رسوندم،کسایی که میان اینجا مثل دوستای من هستن نه چیز دیگه."
اون دکتر که اسمش هریه گفت و یه نیشخند زد و فاک...جاست فاک...اون چال داره.
"خب..."
خدایی اینقد که قانع جوابمو داده بود خفه شده بودم.
"من...من تینا مالیک هستم و ۱۹ سالمه و اهل تگزاسم.و اگه میخای دلیل اومدنم به اینجارو بدونی..."
یکم مکث کردم که دیدم هری صورتشو جوری که ادامه بدم تکون داد
"چون به من ۱۴ سالگی تجاوز کردن و یه چیز فاکی دادن به خوردم و خب در طی این سال ها هم من لنتی تنها بودم و کسیو نداشتم که کمکم کنه."
تمام اینارو با بغض گفتم و تازه فهمیدم که یه قطره اشک از چشمام افتاد.
هری با ناراحتی و تعجب بهم نگاه کرد که دستشو برد زیر چونش و ژست پروفسورانه ایی گرفت.
"خب...واقعیتش تاحالا همچین موردی نداشتم."
"میدونستم،من لنتی زندگی مزخرفم خیلی ویژس"
اشکامو سریع پاک کردم ولی دوباره بغض کردم.
"تو گفتی تنهایی،یعنی دوستی چیزی یا خواهر برادر؟خانواده و...؟"
"نه،مثلما وقتی دیدن من دیوونه شدم دیگه کسی باهام دوست نشد،و داداشم،جالبه بگم همین اتفاق روز تولد برادرم و به وسیله دوستاش انجام شد البته اونم رفت یه کشور دیگه.و خانوادم.من مادر ندارم و پدرم فقط از لحاظ فیزیکی هستش پیشم که اونم داره محو میشه."
"واو،زندگی دیوث تر از اونیه که میدونستم."
هری گفت و یه تک خنده زد که منم باهاش خندیدم.
اون باحاله.
"خب فکر کنم باید به جای تو این زندگی میامد پیشم تا بگه چشه."
منو دکتر هری باهم خندیدیم و من حتی یادم رفت که گریه کرده بودم یا حتی،بعد چند وقت دارم میخندم.
"خب تینا،تو میگی تنهایی و این اولین چیزیه که تورو افسرده کرده و باعث میشه بیشتر به گذشته فکر کنی."
سرمو برای تاکید حرفش تکون دادم،چ باادب شدم.
"و خب،من میخام به عنوان دوستت باشم،دوست واقعی،کسی که بتونی روش حساب کنی،قبول میکنی؟"
اولش یکم شکه شدم ولی خب جوابم مشخصه.
"مع..معلومه معلومه که قبول میکنم."
به دکتر استایلز جذاب لبخند زدم که بازم اون نیشخند فاکیشو زد.
"خب،و بریم سر اصل مطلب.تینا،من این کارو فقط یه بار با یکی از بیمارام انجام دادم که اونم یه جورایی شبیه تو بود،و من ازش خواستم که یه مدتی...تو خونه من زندگی کنه."
چشمام دوباره گشاد شد،اون منظورش این میخواد من باهاش زندگی کنم؟
"خب واقعیتش..."
"نمیخاد همین الان جواب بدی،تو یه هفته وقت داری،میتونیم تو این زمان بیشتر صمیمی شیم اون موقع جواب دادن واست راحت تره،این به درمانمون خیلی خیلی کمک میکنه،من خونم دوتا اتاق بیشتر داره برای این مورد از بیمارام پس خیالت راحت."
اون گفت و یه چشمک زدم و بعدش یه برگه کوچیک از کشو میز بزرگش درآورد و روش یه چیزی نوشت و بعد دادش به من.
"خب اینم شمارم هروقت آماده شدی بگو لاو."
لاو؟پشمام
لبخند زدم و گفتم
"ممنون هری...آخ منظورم اقای..."
"همون هری خوبه عزیزم"
لبخند زدم و از جام بلند شدم تا برم که اونم باهام بلند شد و اومد سمتم.
"ممنونم واقعا،اصلا فکر نمیکردم اینجوری پیش بره،من بعد چندوقت احساس آرامش کردم."
"خواهش میکنم عزیزم."
هری گفت و دستشو آورد سمتم که بهش دست بدم و منم جواب دادم که یهو منو کشید بغلش و سریع از بغلم اومد بیرون.
"خب... موفق باشی تینا."
"ممنون."
گفتم رفتم سمت در و رفتم بیرون.تا درو بستم بلند خنده ایی کردم،خدایا اون خیلی خوبه.
از بیمارستان رفتم بیرون تا یه تاکسی بگیرم.
گوشیمو از کیفم درآوردم تا ببینم چه خبره و دیدم بابای عوضیم یه پیام داده،بازش کردم ولی ایکاش نمیکردم.*وقتی کارت تموم شد زود بیا خونه،زن بابات منتظرته*
__________________________
عررر :)
هرییی سسکی دکتر استایلز ^^
نظر بدید دیگ ماصکشای ماصکش :|
عال د لاو❤💛
VOUS LISEZ
Fetish(harry styles)🖤
Fanfiction"-من یه دختر روانی دیوونم هیچ کی از من خوشش نمیاد" "اینقدر این حرفو نزن،کاری نکن حرفای دلم از دهنم بزنه بیرون،کاری نکن بگم که دوست دارم" +ZIAM