*از ديد هرى*
"يه شراب لطفا"
از اون مرد بي مصرف كه پشت بار بود خواستم چندتا مشروب لنتي بهم بده
تاحالا اينقدر حالم بد نبود.تو راه خيلي گريه كردم،خيلي فكر كردم.
به اينكه ميتونم زندگي تينا رو درست كنم؟!ميتونم براش زندگيو پر معنا كنم؟!يا اينكه با اين حس لنتي كه بهش دارم خودمم ميخوام ديونه كنم؟
هري تو هيچوقت اينجوري نبودي!بعد اون اتفاقي كه براي اون دختر بيمارم افتاد...
من اونو دوست داشتم...ولي آخرش چي شد؟اون لنتي خودشو كشت!
من نميخوام تينا آخر عاقبتش اينجوري بشه،يعني نميزارم.
من دوسش دارم.ولي نميدونم اون چه حس فاكي بهم داره.
اگه يه روز جدي بشينم پيشش و بهش بگم كه دوسش دارم چي ميشه؟مثلا داد و هوار ميكشه و برميگرده پيش پدرش؟عمرا
يا مثلا با خوشحالي ميپره بغلم و لباي خوشگلشو رو لبام ميزاره؟نميدونم
واقعا نميدونم.
تو اين افكار پوچ و مزخرفم بودم كه صداي جيغ شنيدم.
يكي مدام ميگفت هري.
صبر كن ببينم...اون تيناس؟!*از ديد تينا*
هري پشت ماها وايساده بود.
چشماش قرمز بود و يكم يقه لباسش باز بود.فكر كنم حالش خيلي بد بوده.
اونقدري شكه شده بودم كه متوجه كسايي كه كنار هري بودن نشدم.
اونجا جما و اون دوستش نايل كه يه روز تولد اومد خونه هري بود و يه پسر ديگه ايي هم بود كه نميشناختم...
و البته تانيا هم بود.خيلي هم عالي!واقعا حال هري بد بوده؟ نميفهمم.
قاعدتنا يكي حالش بده يا تنها ميخواد باشه يا حداقل با يه نفر.
نه يه اكيپ!
مردي كه پشتم بود هنوز سرش تو گردنم بود و اين هرلحظه داشت چندش آور تر ميشد.
"به به اقاي دكتر از اين طرفا؟!شما احيانا نبايد الان كنار مريض روانيتون باشيد كه يهو مثل وحشيا نياد و گند نزنه به پارتيه من؟؟"
بلا داد زد و به هري گفت.
لنتي بازشروع شد.
ديوونه گفتنا،تنهايي ها،گريه ها،بدبختي.همچي افتضاح ها توي دنيا تو زندگي من گنجاييده شده.
هري ساكت بود و فقط با اخم به بلا نگاه ميكرد.
هري جان ريدي.
"ولم كن"
آروم به اون مردي كه منو از پشت گرفته گفتم ولي چون اينقدر جيغ زدم صدام گرفته بود براي همين صدام كامل نيومد.
"بهت...بهت گفتم ولم كن"
با تمام تواني كه داشتم داد زدم جوري كه اون مرد سريع به حرفم گوش داد و ولم كرد.
همه تعجب كرده بودن از اين داد و وضع افتضام.بالاخره هري به من نگاه كرد و ديدم اخمش از بين رفت ولي به جاش من اخم كردم.
به طرف در خروجي رفتم و دوباره گريه هام بيشتر شد.
"اوه عزيزم صبر كن تازه داشت خوش ميگذشت"
بلا داد زد و ميخواست كه من همونجا وايسم تا بهانه مسخره كردن باشم.
"تينا با توام،تازه برادرت هفته بد ميخواد بياد اينجا عزيزم،براش تدارك هاي خيلي فان و خوبي دارم،ايكاش برادر عزيزت تو اين كلاب بود يكم اين دخترارو بهش قرض ميداديم"
بلا اين حرفو زد و همه زدن زير خنده!
زين؟منظورش از تدارك ها چي بود؟!زين ميخواد بياد اينجا؟!خداي من
پس چرا بهم نگفت!من بايد وقتي رفتم خونه بهش زنگ بزنم،و البته زين هيچوخت به اين كلاب ها نمياد و دختر هم نميخواد.البته يه بار براي من تعريف كرد كه به كلاب گي ها رفته و يه دوست پسر اونجا پيدا كرده.
بعله درست حدس زدين،برادر من گيه(❤️💛^-^)
.ولي خب الان تو اينجا كه حال من افتضاح هست زمان مناسبي براي صحبت گي بودن برادرم نيست.
ميخواستم به راهم ادامه بدم و بزارم اونا همينجوري به منو و برادرم بخندن ولي بايد يه چيزي بهش ميگفتم.
YOU ARE READING
Fetish(harry styles)🖤
Fanfiction"-من یه دختر روانی دیوونم هیچ کی از من خوشش نمیاد" "اینقدر این حرفو نزن،کاری نکن حرفای دلم از دهنم بزنه بیرون،کاری نکن بگم که دوست دارم" +ZIAM