بعد از اون روزي كه هري با من حرف زد يك هفته ميگذش.تو اين يك هفته اتفاقاي زيادي نيوفتاد.البته هري منو با خواهرش به يك رستوران برد.بايد اعتراف كنم رستوران خيلي خوشگلي بود.اون يه رستوران چوبي بود كه تو يه كشتي بود وغذاي درياي ميداد.وقتي خواهرهري رو اول ديدم خيلي ساكت وخجالتي بودم و بعضي وقتا الكي گريه يا بغض ميكردم براي همين فقط سه بارالكي به دستشويي رفتم
حتما خواهرش فكر ميكنه به جاي بيماري روحي رواني بيماري شاش بند دارم
البته اينا همش بخاطر افسردگيمه،ولي خواهر خيلي ناز وخوبي داشت.
فكر كنم اسمش جيما يا جما بود...نميدونم.خب بگذريم.
دو روز بعدش يكي از دوستاي هري به اسم نايل به خونه هري اومد چون تولدش بوده.خب بايد بگم نايل عالي بود.
اون خيلي باحال و شوخ و بامزه بود جوري كه سريع اون حس خجالت و دپي رو وقتي كه ديدمش از بين برد.
و البته نايل يه كيك شكلاتي با پودرقهوه هم آورده بود كه خيلي خوشمزه بود با اينكه خودش يه جورايي كل كيك رو خورد.
و خب روزهاي بعد هم با گذروندن وقتم تو خونه يا حياط و يا حرف زدن با هري و مشاوره ميگذشت.
اما ميدوني...واقعا الان ميفهمم چه حسي داره وقتي تو زندگيت يه آدم مهم ميشه واست،من تا قبلا هيچكس حتي پدر مادرم هم برام اهميت داشتن و البته زين هم يه جورايي...نميدونم.
اما الان ديگه آدم مهم تو زندگي من دكتر هريه.رشته افكارم با تكون خوردن پرده اتاق جديدم پاره شد.از تخت بزرگم بلند شدم وبه سمت پنجره رفتم تا ببندمش.باد خيلي شديدي ميامد ولي من دوست داشتم.
من هميشه طوفان و باد و بارون رو دوس داشتم.انگار باهام سازگاري دارن و اونا هم مثل من غم دارن.
ولي رعد و برق..يه جوراي فوبيا شديدي بهش دارم.
يادمه بچه كه بودم وقتي رعد برق ميزد هيچكسي نميامد پيشم براي همين زير پتو ميرفتم واينقدرگريه ميكردم تا خوابم ببره.ولي بعضي وقتا هم زين پيشم ميامد ولي مدت زيادي نميموند چون بابا ميامد دعواش ميكرد.
با به ياد آوردن داداشم سريع سمت گوشيم رفتم تا بهش زنگ بزنم.گوشي رو برداشتم و شمارشو گرفتم.
اولين زنگ جواب نداد و اين يكم نااميدم كرد اما دوباره زنگ زدم كه جواب داد.
"الو زين؟"
"امم...الو؟ااا تينا تويي؟"
"آره زين خودمم..."
نفس عميق كشيدم و دوباره ادامه دادم
"خوبي؟"
"خوبم عزيزم.چه خبر؟ رفتي خونه دكتر؟"
"آرههه زين،اون فوق العادس واقعا خيلي خوبه."
"خوشحالم كه اينو ميش..."
صداي زين يهو قطع شد و صداي يكي ديگه شنيده شد.
"اوه تينا ببخشيد من بايد برم...من...من بعدا بهت زنگ ميزنم قول ميدم."زين سريع اينو بدون خدافظي يا چيزي گفت و قطع كرد.
گوشي رو محكم رو تختم پرت كردم و سريع براي اينكه زنگ زدم احساس پشيموني كردم.
چرا بهش زنگ زدم؟چرا قطع كرد؟ بعد چندوقت حرف زدن با خواهرش چرا قطع كرد؟
لنتي...بازدوباره اون حس بهم دست داد.خودزني.
با اين فكر سريع با بغض تو چشمام سرم رو محكم به ديوار كوبيدم وچشمام سياهي رفت و آخرين چيزي كه فهميدم اين بود كه رو زمين افتادم.با سردردو بدن درد شديد چشمام رو به زور باز كردم.چشمام اول يكم تار بود كه چند بارپلك زدم و دور و ورمو ديدم كه ايكاش نميديدم ...
از رو تخت بدون توجه به سردرد و سرگيجم كه نزديك بود بيوفتم پاشدم.
فاك نه
همون اتاق مشكي
بابام
تنهايي
هري...
هري كجاست؟ فاك اگه هري رفته باشه؟ اگه بابام بگه ديگه نيازش نداره؟نه نه نه نه
به فكر اينكه هري رفته چشمام مثل يه ابردلشكسته گريه كرد و تنها كاري كه كردم جيغ زدن بود.
جيغ بلند و بنفشي كشيدم كه گوش خودم درد گرفت.
خدايا نه خواهش ميكنم!من بدون هري نميتونم!من تازه فهميدم با هري زندگي يعني چي
اون تنها كسيه كه بهم اهميت ميده.اون بهم جوري نگاه ميكنه كه انگار خيلي مهمم.اون مسخرم نميكنه.بهم رواني نميگه.منو نميزنه.اون واقعا تلاش ميكنه كه من خوب شم.
اون گفت هميشه پيشمه...
نه فاك خدايا نه!
دوباره جيغ بلندي كشيدم كه ديدم در اتاق مزخرفم با شدت باز شد و بابا و هري وارد اتاق شدن.
با ديدن هري سريع پاشدم و محكم پريدم بغلش و با خودم ريز ريز "خدايا شكرت" ميگفتم و كم كم ترس و استرس با گرماي بدن هري از بين رفت.
خداي من اينقدر وابسته شدم بهش؟ اين...اين خوب نيس؟ هس؟ازاون ور بابام خيلي جدي بدون هيچ نگراني وايساده بود و با اخم هميشگيش بهم نگاه ميكرد ولي هري از استرس عرق كرده بود و منو محكم گرفته بود.
فكركنم الان بايد بفهمي چرا ازت متنفرم بابا
*از ديد هري*
وقتي صبح تينارو ديدم كه غش كرده بود تمام تنم از استرس ميلرزيد. ميترسيدم چيزيش شده باشه.وقتي بالا سرش رفتم سرش باد كرده بودو همين ترسمو صدبرابر بيشتر ميكرد.
با استرس و لرزي كه داشتم تينارو بغل كردم و براي خيلي سبك بودن و لاغر بودنش ناراحت شدم.
بردمش تو ماشين و اولين جايي كه به ذهنم رسيد ببرمش ،خونشون بود اما وقتي با پدرش رو به رو شدم سريع پشيمون شدم.
باباي اون يه عوضي كله فاكي هس كه به هيچ چيزي جزپول اهميت نميده.حاظر باشم تا گور ميرم و تينارو پيش خودم نگه ميدارم ولي نميزارم پيش اين عن زندگي كنه.
تيناروگذاشتم تو اتاق مزخرف دپ كنندش.
اين اتاق براي شادترين آدم هم دپ كنندس لنتي.
به تينا يه قرص آرام بخش دادم و سرشو آروم مالش دادم و بعدش پيش پدر مزخرفش رفتم.نزديك نيم ساعت پيش پدرش بودم و اون از هرچيزي سوال ميپرسيد جزحال دخترش...
تو ذهنم هرچي فوش بود داشتم به اون مرد ميدادم كه يهو صداي جيغ بلندي اومد.
قلبم تا كونم و مغز رفت و برگشت سرجاش.
سريع بلند شدم ازجام و پله هاي خونه سلطنتي رو 4 تا 4 تا با سختي بالا ميرفتم و در اتاق تينارو سريع بازكردم و پيشش رفتم و بغلش كردم.
بدنش سرد بود.ميلرزيد.ولي با اين حال عرق كرده بود و تو بغلم صداي گريه هاش ميپيچيد تو اتاق و گوشم.
قلبم با ديدن اين صحنه درد شديدي گرفت.لنتي تينا لايق اين زندگي نيست.
"مطمعن باش هميشه پيشت ميمونم تينا."
خيلي آروم اينو دم گوش تينا گفتم جوري كه نميدونم شنيد يا نه.
ولي شنيد يا نشنيد مهم نيست.
مهم اينه من پيشش هميشه ميمونم و سعي ميكنم به شاد ترين دختر تبديلش كنم._________________
ىسنطنسنطنس :)))
لامصبااا دستم درد گرف چقدرزياد بود
واي مرسي ك نظر ميدين عشقا :))))
اقا پارتاي بعد اتفاقات و رمانتيك بازي و اشك و گريه و حضور مهم زين هس نگران نباشيد :)
برا همينه هرروز ميزارم تا به جاهاي خفنش برسه
كامنتا به 15 برسه پارت بعد را ميگذارم
ESTÁS LEYENDO
Fetish(harry styles)🖤
Fanfic"-من یه دختر روانی دیوونم هیچ کی از من خوشش نمیاد" "اینقدر این حرفو نزن،کاری نکن حرفای دلم از دهنم بزنه بیرون،کاری نکن بگم که دوست دارم" +ZIAM