1_blue fire

9.7K 905 990
                                    


*برخی اسامی و عنوان ها صرفا در قالب داستان بکار رفته اند..
اغلب وقایع و مکان ها فاقد ارزش حقیقی هستند..*

*در متن داستان نام استایلز، استیلز نوشته شده است.*

_1667_
.
.


-به لیدی میریام اطلاع بدین.. عجله کنین..

نگهبان در حالی که به خاطر دویدن زیاد سرخ شده بود با وحشت فریاد زد و به طرف دروازه ی اصلی رفت..

-دروازه رو باز کنید.. والاحضرت شاهزاده ، دوک لویی ویلیام تاملینسون اینجا هستند..

دروازه ی اصلی به ارومی باز شد و کالسکه نقره ای رنگ با سرعت به سمت زنی که با اضطراب در قسمت شمالی حیاط کاخ ایستاده بود و سعی میکرد لبخند بزنه حرکت کرد..

بارونس میریام.. نفس عمیقی کشید و به چهار فرزندش که در کنارش ایستاده بودن نگاه کوتاهی انداخت..

میریام: لطفا با دقت رفتار کنید سرورم..

فرانسیس به مادرش نگاه کرد..

فرانسیس: نگرانی شمارو درک میکنم مادر..

میریام نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد

میریام: و همینطور شما دخترا.. با وقار رفتار کنین ..و به خصوص تو الیزابت!!..
اخرین چیزی که این خاندان احتیاج داره خجالتزده شدن مقابل دوک درباره!...

دختر چشماشو چرخوند و به ارومی تعظیم کرد..

الیزابت: من باوقارم مادر.. درست مثل غنچه ی گل!.

میریام اه کشید..

فرانسیس برای خوشامد گویی به سمت کالسکه رفت..

اما در همون لحظه دروازه ها دوباره باز شدن..
و اسبی که به سرعت میتاخت وارد حیاط اصلی کاخ شد..

فرانسیس به پسر بچه ای که کنترل اسب و در دست داشت نگاه کرد..

دوک دربار.. لویی ویلیام تاملینسون..

پسری که در دوازده سالگی جانشین پدرش شده بود و حالا فرانسیس قرار بود مقابل کسی که تنها چهار سال از خودش کوچیک تر بود تعظیم کنه..

پسر با مهارت اسب رو وادار به ایستادن کرد.. مقابل چشمان حیرت زده ی بقیه،
اسب به ارومی خم شد و پسر پایین پرید..

اسب جوونی به نظر میرسید و با این حال برای جثه ی پسر بیش از اندازه بزرگ بود..

لویی .. موهاشو که با سنت شکنی مخصوص تاملینسون ها بیش از اندازه کوتاه کرده بود  از مقابل صورتش کنار زد و افسار اسب رو به دست خدمتکاری که به سرعت خودشو به اونجا رسونده بود داد...

لویی: همیشه فکر میکردم سفر با کالسکه فقط برای بانوان دربار مناسبه.. اما نمیشه از تشریفات سلطنتی فرار کرد..

My Lord  is a wolfWhere stories live. Discover now