.
.دایانیس عزیز
درست زمانی که فکر میکنم اتش چشم های دوک رو مهار کردم،
شعله ای جدید در قلبم زبانه میکشه..شب گذشته از رویا هام فرار کردم و به کابوس جدیدی رسیدم..
اسارت در قلب اون منو بیشتر از اسارت در کاخش به وحشت میندازه..
اگر مقابل ایینه بایستم چهره ای ناشناخته میبینم که نگاهم میکنه..
اگر حرف بزنم صدای غریبه ای در سرم میپیچه
به دست هام نگاه میکنم و دست های اونو میبینم..
اسیر نفرین شدم..نگاهم هر بار به تکه های یخی که توی چشم هاش شناوره چنگ میندازه تا خودشو نگه داره..
اما اشک ها دایانیس..
اشک ها همیشه نگاهمو پایین میکشن..اونو نمیبینم..
درست وقتی که باید نگاهش کنم چشم هامو از درد میبندم..
درست وقتی که باید لمسش کنم میان شعله ها میسوزم..
و درست وقتی که باید عاشقش باشم...آه دایانیس..
چطور یک حرومزاده میتونه به قلب یک پادشاه حکومت کنه؟..
چطور هری بیچاره تو میتونه وارد قلب سنگی دوک بشه؟..برام بنویس دایانیس..
طولانی ترین نامه ی عمرت رو برام بنویس..
انقدر طولانی که با خوندن اخرین کلماتش برای همیشه به خواب برم..حرومزاده ی استیلز
-اچ****
دوک به ارومی چشم هاشو باز کرد..
دست گرمی روی صورتش قرار گرفت و مرد مثل شبحی شتاب زده به سمت پسر چرخید..با نگرانی اونو برانداز کرد و نگاهش روی کبودی ها و زخم هایی که از زیر گلوی پسر شروع میشدن و انگار تا اخر دنیا ادامه داشتن لغزید..
هدریک به سرعت خودشو پوشوند و لبخند زد..
از درد لذت میبرد..
از اینکه به خاطر اون درد بکشه لذت میبرد..دوک به موهای اشتفش چنگ انداخت..
این بار بدتر از همیشه بود..مرد چیزی از شب گذشته به یاد نداشت..
لویی: حالت خوبه؟..
به ارومی گفت و نگاهشو از پسر دزدید..
صدای گرفته و لرزونش قلب پسرو به بازی گرفت
هدریک: بهتر از همیشه..
هدریک لبخند زد..
به اون نزدیکتر شد و لب هاشو به لب های داغ مرد رسوند..هدریک: به من رحم نکن لویی تاملینسون..
به ارومی زمزمه کرد و بعد به سرعت روی تخت نشست..
نگاه دوک به جای گاز گرفتگی تب داری که رو شونه ی پسر بود افتاد و چشم هاشو با انزجار بست...
YOU ARE READING
My Lord is a wolf
Fanfictionدوکِ دیوانه.. این تمام چیزیه که هری، درباره ی دستِ پادشاه میدونه، اما لویی تاملینسون یک راز بزرگ داره.. دوک اسیر یک نفرینه... نفرینی که سالهاست بر خاندان تاملینسون سایه انداخته... نفرینِ ماهِ کامل.. و گرگ اسیرِ دستِ آهو... اسارت شکارچی در چشم های شک...